كريمي مشاور بيمه

مشاور شركت بيمه پارسيان

داستان كوتاه آموزنده

۱۴۳ بازديد ۰ نظر

در عصر يخبندان بسياري از حيوانات يخ زدند و مردند. مي‌گويند خارپشت ها وخامت اوضاع را دريافتند و تصميم گرفتند دور هم جمع شوند و بدين ترتيب همديگر را حفظ كنند. وقتي نزديكتر به هم بودند گرمتر مي‌شدند؛ ولي خارهايشان يكديگر را زخمي مي‌كرد. بخاطر همين تصميم گرفتند از هم دور شوند ‫ولي از سرما يخ زده مي مردند.‬ از اينرو مجبور بودند يا خارهاي دوستان را تحمل كنند، يا نسلشان منقرض شود. پس دريافتند كه بهتر است باز گردند و گرد هم آيند و آموختند كه: با زخم كوچكي كه همزيستي با كسان بسيار نزديك به وجود مي‌آورد زندگي كنند، چون گرماي وجود ديگري مهمتر است. اين چنين توانستند زنده بمانند. بهترين رابطه اين نيست كه اشخاص بي عيب و نقص را گرد هم مي آورد بلكه آن است هر كسي با ديگري ارتباط قلبي عميق داشته باشد و فرد بياموزد با معايب ديگران كنار آيد و خوبي هاي آنان را تحسين نمايد.

داستان كوتاه آموزنده71

۱۴۳ بازديد ۰ نظر

سه نفر آمريكايي و سه نفر ايراني با همديگر براي شركت در يك كنفرانس مي رفتند. در ايستگاه قطار سه آمريكايي هر كدام يك بليط خريدند، اما در كمال تعجب ديدند كه ايراني ها سه نفرشان يك بليط خريده اند..... يكي از آمريكايي ها گفت: چطور است كه شما سه نفري با يك بليط مسافرت مي كنيد؟ يكي از ايراني ها گفت: صبر كن تا هوش ايراني را نشانت بدهيم. همه سوار قطار شدند. آمريكايي ها روي صندلي هاي تعيين شده نشستند، اما ايراني ها سه نفري رفتند توي يك توالت و در را روي خودشان قفل كردند. بعد، مامور كنترل قطار آمد و بليط ها را كنترل كرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بليط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لاي در يك بليط آمد بيرون، مامور قطار آن بليط را نگاه كرد و به راهش ادامه داد. آمريكايي ها كه اين را ديدند، به اين نتيجه رسيدند كه چقدر ابتكار هوشمندانه اي بوده است. بعد از كنفرانس آمريكايي ها تصميم گرفتند در بازگشت همان كار ايراني ها را انجام دهند تا از اين طريق مقداري پول هم براي خودشان پس انداز كنند. وقتي به ايستگاه رسيدند، سه نفر آمريكايي يك بليط خريدند، اما در كمال تعجب ديدند كه آن سه ايراني هيچ بليطي نخريدند. يكي از آمريكايي ها پرسيد: چطور مي خواهيد بدون بليط سفر كنيد؟ يكي از ايراني ها گفت: صبر كن تا هوش ايراني را نشانت بدهم. سه آمريكايي و سه ايراني سوار قطار شدند، سه آمريكايي رفتند توي يك توالت و سه ايراني هم رفتند توي توالت بغلي آمريكايي ها و قطار حركت كرد. چند لحظه بعد از حركت قطار يكي از ايراني ها از توالت بيرون آمد و رفت جلوي توالت آمريكايي ها و گفت: بليط ، لطفا !!!

داستان كوتاه آموزنده70

۱۳۶ بازديد ۰ نظر

مرد هر روز دير سر كار حاضر مي شد، وقتي مي گفتند: چرا دير مي آيي؟ جواب مي داد: يك ساعت بيشتر مي خوابم تا انرژي زيادتري براي كار كردن داشته باشم، براي آن يك ساعت هم كه پول نمي گيرم. يك روز رييس او را خواست و براي آخرين بار اخطار كرد كه ديگر دير سر كار نيايد. مرد هر وقت مطلب آماده براي تدريس نداشت به رييس آموزشگاه زنگ مي زد تا شاگرد ها آن روز براي كلاس نيايند و وقتشان تلف نشود. يك روز از پچ پچ هاي همكارانش فهميد ممكن است براي ترم بعد دعوت به كار نشود. مرد هر زمان نمي توانست كار مشتري را با دقت و كيفيت، در زماني كه آنها مي خواهند تحويل دهد، سفارش را قبول نمي كرد و عذر مي خواست. يك روز فهميد مشتريان ش بسيار كمتر شده اند. مرد نشسته بود. دستي به موهاي بلند و كم پشتش مي كشيد. به فكر فرو رفت. بايد كاري مي كرد. بايد خودش را اصلاح مي كرد. ناگهان فكري به ذهنش رسيد. او مي توانست بازيگر باشد. از فردا صبح، مرد هر روز به موقع سركارش حاضر مي شد، كلاسهايش را مرتب تشكيل مي داد، و همه ي سفارشات مشتريانش را قبول مي كرد. او هر روز دو ساعت سر كار چرت مي زد. وقتي براي تدريس آماده نبود در كلاس راه مي رفت، دستهايش را به هم مي ماليد و با اعتماد به نفس بالا مي گفت: خوب بچه ها درس جلسه ي قبل را مرور مي كنيم. سفارش هاي مشتريانش را قبول مي كرد اما زمان تحويل بهانه هاي مختلفي مي آورد تا كار را ديرتر تحويل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاك سپرده بود و ده ها بار به خواستگاري رفته بود. حالا رييس او خوشحال است كه او را آدم كرده، مدير آموزشگاه راضي است كه استاد كلاسش منظم شده و مشتريانش مثل روزهاي اول زياد شده اند. اما او ديگر با خودش «صادق » نيست. او الان يك بازيگر است همانند بقيه مردم.

داستان كوتاه آموزنده

۱۵۱ بازديد ۰ نظر

زن و شوهر جواني سوار بر موتور در دل شب مي راندند. آن ها عاشقانه يكديگر را دوست داشتند. زن جوان: يواش تر برو، من مي ترسم. مرد جوان: نه، اين جوري خيلي بهتره. زن جوان: خواهش مي كنم، من خيلي مي ترسم. مرد جوان: خوب، اما اول بايد بگي كه دوستم داري. زن جوان: دوستت دارم، حالا مي شه يواش تر بروني. مرد جوان: منو محكم بگير. زن جوان: خوب حالا مي شه يواش تر بري. مرد جوان: باشه به شرط اين كه كلاه كاسكت منو برداري و روي سر خودت بذاري، آخه نمي تونم راحت برونم، اذيتم مي كنه. روز بعد واقعه اي در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سيكلت با ساختمان حادثه آفريد. در اين سانحه كه به دليل بريدن ترمز موتورسيكلت رخ داد، يكي از دو سرنشين زنده ماند و ديگري درگذشت. مرد جوان از خالي شدن ترمز آگاهي يافته بود. پس بدون اين كه زن جوان را مطلع كند با ترفندي كلاه كاسكت را بر سر او گذاشت و خواست تا براي آخرين بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند.

داستان كوتاه آموزنده61

۱۴۹ بازديد ۰ نظر

داستان درباره سربازي است كه پس از جنگ ويتنام مي خواست به خانه خود بازگردد. سرباز قبل از اين كه به خانه برسد، از نيويورك با پدر و مادرش تماس گرفت و گفت: « پدر و مادر عزيزم، جنگ تمام شده و من مي خواهم به خانه بازگردم، ولي خواهشي از شما دارم. رفيقي دارم كه مي خواهم او را با خود به خانه بياورم.» پدر و مادر او در پاسخ گفتند: « ما با كمال ميل مشتاقيم كه او را ببينيم.» پسر ادامه داد: « ولي موضوعي است كه بايد در مورد او بدانيد، او در جنگ به شدت آسيب ديده، معلول شده و در اثر برخورد با مين يك دست و يك پاي خود را از دست داده است و جايي براي رفتن ندارد و من مي خواهم كه اجازه دهيد او با ما زندگي كند.» پدرش گفت:« پسر عزيزم، متأسفيم كه اين مشكل براي دوست تو به وجود آمده است. ما كمك مي كنيم تا او جايي براي زندگي در شهر پيدا كند». پسر گفت: نه، من مي خواهم كه او در منزل ما زندگي كند. آنها در جواب گفتند:نه، فردي با اين شرايط موجب دردسر ما خواهد بود. ما فقط مسئول زندگي خودمان هستيم و اجازه نمي دهيم او آرامش زندگي ما را برهم بزند. بهتر است به خانه بازگردي و او را فراموش كني. در اين هنگام پسر با ناراحتي تلفن را قطع كرد و پدر و مادر او ديگر چيزي نشنيدند. چند روز بعد پليس نيويورك به خانواده پسر اطلاع داد كه فرزندشان در سانحه سقوط از يك ساختمان بلند جان باخته و آنها مشكوك به خودكشي هستند. پدر و مادر آشفته و سراسيمه به طرف نيويورك پرواز كردند و براي شناسايي جسد پسرشان به پزشكي قانوني مراجعه كردند. با ديدن جسد، قلب پدر و مادر از حركت ايستاد. پسر آنها يك دست و پا داشت.

داستان كوتاه آموزنده60

۱۴۸ بازديد ۰ نظر

هنوز دو سال از سلطنت رضا خان نگذشته بود كه «هاروارد» يكي از ماموران انگليسي در نامه اي به وزير مختار انگليس « سر پرسي لورن» نوشت: شاه از نظر پول پرستي و عشق به زمين (تصرف املاك) به مراتب بدتر از احمد شاه گرديده، به طوري كه در مدت دو سالي كه از پادشاهي اش مي گذرد، ثروت بسيار كلاني براي خود فراهم كرده است. پس از سقوط و تبعيد رضا خان، نماينده مجلس انگليس« فوت» با يكي از همكاران خود به ايران آمد. وي كه پس از بازگشت مشاهدات خود را به صورت مقالاتي منتشر ساخت، در مورد حكومت رضا خان نوشت: رضا شاه دزدان و راهزنان را از سر راه هاي ايران برداشت و به افراد ملت خود فهماند كه از آن پس در سرتاسر ايران فقط يك راهزن بزرگ بايد وجود داشته باشد.

داستان كوتاه آموزنده60

۱۴۱ بازديد ۰ نظر

هنوز دو سال از سلطنت رضا خان نگذشته بود كه «هاروارد» يكي از ماموران انگليسي در نامه اي به وزير مختار انگليس « سر پرسي لورن» نوشت: شاه از نظر پول پرستي و عشق به زمين (تصرف املاك) به مراتب بدتر از احمد شاه گرديده، به طوري كه در مدت دو سالي كه از پادشاهي اش مي گذرد، ثروت بسيار كلاني براي خود فراهم كرده است. پس از سقوط و تبعيد رضا خان، نماينده مجلس انگليس« فوت» با يكي از همكاران خود به ايران آمد. وي كه پس از بازگشت مشاهدات خود را به صورت مقالاتي منتشر ساخت، در مورد حكومت رضا خان نوشت: رضا شاه دزدان و راهزنان را از سر راه هاي ايران برداشت و به افراد ملت خود فهماند كه از آن پس در سرتاسر ايران فقط يك راهزن بزرگ بايد وجود داشته باشد.

داستان كوتاه آموزنده60

۱۵۱ بازديد ۰ نظر

هنوز دو سال از سلطنت رضا خان نگذشته بود كه «هاروارد» يكي از ماموران انگليسي در نامه اي به وزير مختار انگليس « سر پرسي لورن» نوشت: شاه از نظر پول پرستي و عشق به زمين (تصرف املاك) به مراتب بدتر از احمد شاه گرديده، به طوري كه در مدت دو سالي كه از پادشاهي اش مي گذرد، ثروت بسيار كلاني براي خود فراهم كرده است. پس از سقوط و تبعيد رضا خان، نماينده مجلس انگليس« فوت» با يكي از همكاران خود به ايران آمد. وي كه پس از بازگشت مشاهدات خود را به صورت مقالاتي منتشر ساخت، در مورد حكومت رضا خان نوشت: رضا شاه دزدان و راهزنان را از سر راه هاي ايران برداشت و به افراد ملت خود فهماند كه از آن پس در سرتاسر ايران فقط يك راهزن بزرگ بايد وجود داشته باشد.

داستان كوتاه آموزنده60

۱۳۷ بازديد ۰ نظر

هنوز دو سال از سلطنت رضا خان نگذشته بود كه «هاروارد» يكي از ماموران انگليسي در نامه اي به وزير مختار انگليس « سر پرسي لورن» نوشت: شاه از نظر پول پرستي و عشق به زمين (تصرف املاك) به مراتب بدتر از احمد شاه گرديده، به طوري كه در مدت دو سالي كه از پادشاهي اش مي گذرد، ثروت بسيار كلاني براي خود فراهم كرده است. پس از سقوط و تبعيد رضا خان، نماينده مجلس انگليس« فوت» با يكي از همكاران خود به ايران آمد. وي كه پس از بازگشت مشاهدات خود را به صورت مقالاتي منتشر ساخت، در مورد حكومت رضا خان نوشت: رضا شاه دزدان و راهزنان را از سر راه هاي ايران برداشت و به افراد ملت خود فهماند كه از آن پس در سرتاسر ايران فقط يك راهزن بزرگ بايد وجود داشته باشد.

او مست و خراب از آن، پيمانه نخواهد شد

۱۵۱ بازديد ۰ نظر

ديگر دل من هرگز، ديوانه نخواهد شد

تسليم نگاه يك، بيگانه نخواهد شد

هر قدر كه گيرايي، در چشم بُتي باشد

او مست و خراب از آن، پيمانه نخواهد شد

با پاي خود ار آيد، حوري! به زمين دل

بازنده ي آن بازي، در خانه نخواهد شد

گويي اگرش زين پس، با او تو وفا داري

خام سخنت در اين، افسانه نخواهد شد

آزار مده خود را، از بهر تسلّايش

ترميم و مرمّت اين، ويرانه نخواهد شد

دستي دگر ار آري، سويش ز ره ياري

گيرنده ي آن دست، يارانه نخواهد شد

از دادن آتش بس، سودي نشود حاصل

صلحي پس از آن جنگِ، خصمانه نخواهد شد

در صحنه ي در گيري، بشكسته غرور دل

همخانه ي تو در اين، كاشانه نخواهد شد