دو سال مي گذرد
من هنوز سربازم
وظيفۀ شب و روزم
نديده باني توست.
دو سال مي گذرد
من هنوز سربازم
وظيفۀ شب و روزم
نديده باني توست.
لنگه هاي درب چوبي حياط
گرچه كهنه اند بي غم اند
خوش به حالشان كه با هم اند.
درخت ها انقلاب كردند
مردي براي مذاكره آمد
كه تبر داشت.
باز پاييز آمد
تا بارانِ برگ ها
پاك كند از زمين
شعر سبز تابستان را.
عصر حجر، تاريخ نيست
اكنون است
كه انسان ها سنگ شدند
و سنگ ها انسان
و عشق ها تنها
افسانه هايي دور
پنهان ...
در پسِ غبارهاي غليظ زمان.
هر شاعر دل ندار «بيدل» نشود
هر قابله اي طبيب قابل نشود
هر كس كه چهار روز چوپاني كرد
از غيب برايش آيه نازل نشود
در شرم نگاه تو هوس پيدا بود
در سينۀ تنگ تو قفس پيدا بود
آنقدر كه گردنت بلورآگين است
از زير گلوي تو نفس پيدا بود!
سپيده دمان
كلمات سرگردان بر مي خيزند
و خواب آلوده
دهان مرا مي جويند
تا از تو سخن بگويم.
وزنه اي ست بال
كه بر تن
سنگيني مي كند.
اگر جاي مروت نيست با دنيا مدارا كن
به جاي دلخوري از تُنگ بيرون را تماشا كن
دل از اعماق درياي صدف هاي تهي بردار
همين جا در كوير خويش مرواريد پيدا كن
چه شوري بهتر از برخورد برق چشم ها با هم؟
نگاهش را تماشا كن، اگر فهميد حاشا كن
من از مرگي سخن گفتم كه پيش از مرگ مي آيد
به «آه عشق» كاري برتر از اعجاز عيسا كن
خطر كن! زندگي بي او چه فرقي مي كند با مرگ؟
به اسم صبر، كم با زندگي امروز و فردا كن!