شعر سپيد مي خواند
براي زمين
زمستان.
چه بي اقبال من!
درست شبي به ضيافت ماه رفته بودم
كه تو
با چشم هايي پر از ستاره
آمده ، باريده ، رفته بودي.
اي آنكه بخشيدي به خوبان روي زيبا
اي كاش مي دادي كمي هم خوي زيبا
در پگاهاني اندوه بار
دود مي مكد ماه پريده رنگ
فراز دودكش ها.
در جنوب دور
امسال پاييز زود رسيده است
در شن و آفتاب و دريا
گام مي نهم
ميان درختان، با سيب هايي شيرين تر از عسل
قدم مي گذارم
شب هنگام آسمان بر جادۀ داغ و خاك آلوده افتاده
در ستارگان پا مي نهم
ستاره ها را، سيب را، خورشيد را
شن را و دريا را بهتر مي شناسم
و ناگاه
با دريا، شن، خورشيد، سيب و ستاره
يگانه مي شوم.
مي خواهم از همۀ بيابان ها برگردم
از همۀ بيابان ها
تا شعري بنويسم براي كسي
كه دلش را در بيابان ها
گم كرده است.
خدايا ...
مدتيست از آبي يكدست
دورم
مرا به خانۀ ابرها بفرست
تا با آنها
يك دل سير
گريه كنم.
اگر كوچكم كنيد
بزرگ نمي شويد
بزرگان مي دانند
من كودكم نه كوچك!
اين روزها كه مي گذرد
شادم
اين روزها كه مي گذرد
شادم
كه مي گذرد
اين روزها
شادم
كه مي گذرد ...
بهانه اي مي خواستم
تا يادم بيايد براي دلتنگ بودن
چه استعداد غم انگيزي دارم
بهانه اي ...
تا شعر تازه اي بنويسم
و بدانم براي زمستان امسال هم چيزي دارم.