خون مي جهد از گردنت با عشق و بي رحمي
در من دراكولاي غمگيني ست… مي فهمي؟!
خون مي خورم از آن كبودي ها كه ديگر نيست
در مي روم اين خانه را… هرچند كه در نيست
هذيان گرفته بالشم بس كه تبم بالاست
اين زوزه هاي آخرين نسل ِ دراكولاست
از بين خواهد رفت امّا نه به زودي ها !
از گردن و آينده ات جاي كبودي ها
حل مي شوم در استكان قرص ها ، در سم
محبوب من! خيلي از اين كابوس مي ترسم!
زل مي زنم با گريه در ليوان آبي كه…
حل مي شوم توي سؤال بي جوابي كه…
مي ترسم از اين آسمان كه تار خواهد شد
از پنجره كه عاقبت ديوار خواهد شد
از دست هاي تو به دُور گردن اين مرد
كه آخر قصّه طناب ِ دار خواهد شد!
مي چسبمت مثل ِ لب سيگار در مستي
ثابت بكن : هستم كه من ثابت كنم : هستي
سرگيجه دارم مثل كابوس زمين خوردن
روزي هزاران بار مردن! واقعا مردن!!
بعد از تو الكل خورد من را… مست خوابيدم…
بعد از تو با هر كس كه بود و هست خوابيدم !
بعد از تو لاي زخم هايم استخوان كردم
با هر كه مي شد هر چه مي شد امتحان كردم !
خاموش كردم توي ليوانت خدايم را
شب ها بغل كردم به تو همجنس هايم را
رنگين كمان كوچكي بر روي انگشتم
در اوّلين بوسه ، خودم را و تو را كشتم
هي گريه مي كردم به آن مردي كه زن بودم
شب ها دراكولاي غمگيني كه من بودم!
سيگار با مشروب با طعم هماغوشي
يعني فراموشي… فراموشي… فراموشي…
دلخسته از گنجشك ها و حوض نقاشي
رنگ سفيدت را به روي بوم مي پاشي!
ليوان بعدي : قرص هاي حل شده در سم
باور بكن از هيچ چي ديگر نمي ترسم
پشت ِ سياهي هاي دنيامان سياهي بود
معشوقه ام بودي و هستي و… نخواهي بود