گره ازكار بگشايند

مشاور شركت بيمه پارسيان

گره ازكار بگشايند

۷۶ بازديد ۰ نظر
شود آيا كه پَر ِ شعر مرا بگشايند؟
بال زنجيري ِ مرغان صدا بگشايند؟


گره سرب به طومار نفس‌ها زده‌اند
كي شود كاين گره از كار هوا بگشايند؟


به هواي خبري تنگ دلم چون غنچه
شود آيا كه ره باد صبا بگشايند؟


آري، آري رسد آن روز كه اين كهنه طلسم
بشكند تا كه دژ هوش ربا، بگشايند


رسد آن روز كه اين شب‌زدگان برخيزند
تا به روي سحر، اين پنجره‌ها، بگشايند


با كليدي كه به نام تو و من مي‌چرخند
قفل‌ها از دل و از ديده‌ي ما بگشايند


«تا بريزند ز بنياد به هم، نظم ستم
پيشتازان، ره طوفان شما، بگشايند»


ز آسمان آن‌چه طلب مي‌كني از خود بطلب
باورم نيست كه درها، به دعا بگشايند


حكم، حكم تو و دستان گشاينده توست
تا اشارت كني: اين در بگشا! بگشايند


#حسين_منزوي


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد