آهوي چشم تو نازم كه چو نخجير كند
شير را گيرد و در زلف تو، بزنجير كند
تكيه بر گوشهٔ ابرو زده چشمت، آري
ترك، چون مست شود، دست به شمشير كند
بي سبب خون من آن ابروي پيوسته نريخت
رنگ را خواست كه پاك از دم شمشير كند
ديدهام خواب پريشاني و، هر كس شنود
بر سر زلف پريشان تو، تعبير كند
شاطر عباس صبوحي
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61