با يك دل غمگين به جهان شادي نيست
تا يك ده ويران بود، آبادي نيست
تا در همۀ جهان يكي زندان هست
در هيچ كجاي عالم آزادي نيست
با يك دل غمگين به جهان شادي نيست
تا يك ده ويران بود، آبادي نيست
تا در همۀ جهان يكي زندان هست
در هيچ كجاي عالم آزادي نيست
نفس خشم آگين مرا
تند و بريده
در آغوش مي فشاري
و من احساس مي كنم كه رها مي شوم
و عشق
مرگ رهايي بخش مرا
از تمامي تلخي ها
مي آكند
بهشت من جنگل شوكران هاست
و شهادت مرا پاياني نيست.
سكوت؛
سنگ آسياب سنگيني ست
كه بر هيچ مي چرخد
صدات،
بوي آفتاب مي دهد
و هر واژه گندم زريني است
صدات بوي آفتاب مي دهد
حرفي بزن!
باري جهانم گرسنه است.
شيرينم و مغز سخنانم تلخ است
عيش همه عالم از زبانم تلخ است
من هم از خويش در عذابم كه مدام
از گفتن حرف حق دهانم تلخ است
من،
تو را مي خواهم
و در اين نزديكي
رويايي دورتر از تو نيست.
عشق و آزادي
اين دو را مي خواهم
جانم را فدا مي كنم
در راه عشقم
و عشقم را
در راه آزادي.
اشكي كه گاه گاه
از چشم شبِ سوگوار مي چكد؛
ستارۀ دنباله دار.
گفتي برو
و دست هايت
راهي بودند
كه آغوشت را
تعارف مي كرد.
عقل مردم
به چشمشان است
عقل من
به چشمان تو.
كم نامۀ خاموش برايم بفرست
از حرف پرم گوش برايم بفرست
دارم خفه مي شوم در اين تنهايي
لطفاً كمي آغوش برايم بفرست