داستان كوتاه آموزنده

مشاور شركت بيمه پارسيان

داستان كوتاه آموزنده

۱۵۲ بازديد ۰ نظر

زن و شوهر جواني سوار بر موتور در دل شب مي راندند. آن ها عاشقانه يكديگر را دوست داشتند. زن جوان: يواش تر برو، من مي ترسم. مرد جوان: نه، اين جوري خيلي بهتره. زن جوان: خواهش مي كنم، من خيلي مي ترسم. مرد جوان: خوب، اما اول بايد بگي كه دوستم داري. زن جوان: دوستت دارم، حالا مي شه يواش تر بروني. مرد جوان: منو محكم بگير. زن جوان: خوب حالا مي شه يواش تر بري. مرد جوان: باشه به شرط اين كه كلاه كاسكت منو برداري و روي سر خودت بذاري، آخه نمي تونم راحت برونم، اذيتم مي كنه. روز بعد واقعه اي در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سيكلت با ساختمان حادثه آفريد. در اين سانحه كه به دليل بريدن ترمز موتورسيكلت رخ داد، يكي از دو سرنشين زنده ماند و ديگري درگذشت. مرد جوان از خالي شدن ترمز آگاهي يافته بود. پس بدون اين كه زن جوان را مطلع كند با ترفندي كلاه كاسكت را بر سر او گذاشت و خواست تا براي آخرين بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند.

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.