داستان كوتاه آموزنده70

مشاور شركت بيمه پارسيان

داستان كوتاه آموزنده70

۱۳۷ بازديد ۰ نظر

مرد هر روز دير سر كار حاضر مي شد، وقتي مي گفتند: چرا دير مي آيي؟ جواب مي داد: يك ساعت بيشتر مي خوابم تا انرژي زيادتري براي كار كردن داشته باشم، براي آن يك ساعت هم كه پول نمي گيرم. يك روز رييس او را خواست و براي آخرين بار اخطار كرد كه ديگر دير سر كار نيايد. مرد هر وقت مطلب آماده براي تدريس نداشت به رييس آموزشگاه زنگ مي زد تا شاگرد ها آن روز براي كلاس نيايند و وقتشان تلف نشود. يك روز از پچ پچ هاي همكارانش فهميد ممكن است براي ترم بعد دعوت به كار نشود. مرد هر زمان نمي توانست كار مشتري را با دقت و كيفيت، در زماني كه آنها مي خواهند تحويل دهد، سفارش را قبول نمي كرد و عذر مي خواست. يك روز فهميد مشتريان ش بسيار كمتر شده اند. مرد نشسته بود. دستي به موهاي بلند و كم پشتش مي كشيد. به فكر فرو رفت. بايد كاري مي كرد. بايد خودش را اصلاح مي كرد. ناگهان فكري به ذهنش رسيد. او مي توانست بازيگر باشد. از فردا صبح، مرد هر روز به موقع سركارش حاضر مي شد، كلاسهايش را مرتب تشكيل مي داد، و همه ي سفارشات مشتريانش را قبول مي كرد. او هر روز دو ساعت سر كار چرت مي زد. وقتي براي تدريس آماده نبود در كلاس راه مي رفت، دستهايش را به هم مي ماليد و با اعتماد به نفس بالا مي گفت: خوب بچه ها درس جلسه ي قبل را مرور مي كنيم. سفارش هاي مشتريانش را قبول مي كرد اما زمان تحويل بهانه هاي مختلفي مي آورد تا كار را ديرتر تحويل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاك سپرده بود و ده ها بار به خواستگاري رفته بود. حالا رييس او خوشحال است كه او را آدم كرده، مدير آموزشگاه راضي است كه استاد كلاسش منظم شده و مشتريانش مثل روزهاي اول زياد شده اند. اما او ديگر با خودش «صادق » نيست. او الان يك بازيگر است همانند بقيه مردم.

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.