آرشیو بهمن ماه 1398

مشاور شركت بيمه پارسيان

داستان كوتاه آموزنده

۹۹ بازديد ۰ نظر

دارويي بسيار جديد پس از آزمايش روي حيوانات قرار بود روي انسانها امتحان شود ولي امكان مرگ شخص نيز وجود داشت. سه نفر داوطلب تزريق اين داروي جديد شدند. يك آلماني، يك فرانسوي و يك ايراني. به آلماني گفتند: چه قدر مي گيري، گفت 100هزار دلار. گفتند: براي چه؟ گفت: اگر مُردم برسد به همسرم. به فرانسوي گفتند: چقدر؟ گفت: 200 هزار دلار كه اگر مردم 100هزار برسد به همسرم و 100 هزار برسد به معشوقم. به ايراني گفتند: چقدر مي گيري؟ گفت 300 هزار دلار. گفتند چرا؟ گفت: 100 هزار دلار بابت شيريني، براي شما كه اينجا داريد زحمت مي كشيد 100 هزار دلار هم واسه خودم، 100 هزار دلار هم مي دهيم به اين آلمانيه و دارو را به او تزريق مي كنيم.

داستان كوتاه آموزنده

۸۵ بازديد ۰ نظر

مرد جواني كه مربي شنا و دارنده ي چندين مدال المپيك بود، به خدا اعتقادي نداشت. او چيزهايي را كه درباره ي خداوند و مذهب مي شنيد مسخره مي كرد. شبي مرد جوان به استخر آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولي هوا مهتاب و بسيارعالي بود و همين براي شنا كافي بود. مرد جوان به بالاترين تخته ي مخصوص شنا رفت و دستانش را باز كرد تا درون استخر شيرجه برود. ناگهان سايه ي بدنش را در قسمتي از استخر و ديواره ي كنار آن مشاهده نمود. احساس عجيبي تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پايين آمد و به سمت كليد برق رفت و چراغ ها را روشن كرد. آب استخر براي تعمير خالي شده بود.

داستان كوتاه آموزنده

۹۶ بازديد ۰ نظر

بزرگي در عالم خواب ديد كه كسي به او مي‌گويد: فردا به فلان حمام برو و كار روزانه حمامي را از نزديك نظاره كن. دو شب اين خواب را ديد و توجه نكرد ولي فرداي شب سوم كه خواب ديد به آن حمام مراجعه كرد ديد حمامي با زحمت زياد و در هواي گرم از فاصله دور براي گرم كردن آب حمام هيزم مي آورد و استراحت را بر خود حرام كرده است. به نزديك حمامي رفت و گفت: كار بسيار سختي داري، در هواي گرم هيزم ها را از مسافت دوري مي آوري و... حمامي گفت: اين نيز بگذرد. يكسال گذشت براي بار دوم همان خواب را ديد و دو باره به همان حمام مراجعه كرد. ديد آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتري‌ها پول مي‌گيرد. مرد وارد حمام شد و گفت: يك سال پيش كه آمدم كار بسيار سختي داشتي ولي اكنون كار راحت تري داري، حمامي گفت: اين نيز بگذرد. دو سال بعد هم خواب ديد. اين بار زودتر به محل حمام رفت ولي مرد حمامي را نديد. وقتي جويا شد گفتند: او ديگر حمامي نيست در بازار تيمچه‌اي (پاساژي) دارد و يكي از معتمدين بزرگ است. به بازار رفت و آن مرد را ديد گفت: خدا را شكر كه تا چندي پيش حمامي بودي ولي اكنون مي‌بينم معتمد بازار و صاحب تيمچه‌اي شده‌اي. حمامي گفت: اين نيز بگذرد. مرد تعجب كرد گفت: دوست من، كار و موقعيت خوبي داري چرا بگذرد؟ چندي كه گذشت اين بار خود به ديدن بازاري رفت ولي او آن جا نبود. مردم گفتند: پادشاه فرد مورد اعتمادي را براي خزانه داري خود مي‌خواسته ولي بهتر از اين مرد كسي را پيدا نكرد و او در مدتي كم از نزديكترين وزير پادشاه شد و چون پادشاه او را امين مي‌دانست وصيت كرد كه پس از مرگش او را جانشينش قرار دهند. كمي بعد از وصيت، پادشاه فوت كرد اكنون او پادشاه است. مرد به كاخ پادشاهي رفت و از نزديك شاهد كارهاي حمامي قبلي و پادشاه فعلي بود. جلو رفت خود را معرفي كرد و گفت: خدا را شكر كه تو را در مقام بلند پادشاهي مي‌بينم پادشاه فعلي و حمامي قبلي. گفت: اين نيز بگذرد. مرد شگفت زده شد و گفت: از مقام پادشاهي بالاتر چه مي‌خواهي كه بايد بگذرد؟ ولي مرد سفر بعدي كه به دربار پادشاهي مراجعه كرد گفتند: پادشاه مرده است ناراحت شد به گورستان رفت تا عرض ادبي كرده باشد. مشاهده كرد بر روي سنگ قبري كه در زمان حياتش آماده نموده حك كرده و نوشته است اين نيز بگذرد. هم موسم بهــار طرب خيـز بگــذرد هم فصــل ناملايم پاييــز بگــــذرد گر نا ملايمي به تــو كـرد از قضــا خود را مساز رنجه كه اين نيز بگذرد.

داستان كوتاه آموزنده

۸۳ بازديد ۰ نظر

پس از ۱۱ سال زوجي صاحب فرزند پسري شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسيار دوست داشتند. فرزندشان حدودا دو ساله بود كه روزي مرد بطري باز يك دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده كرد و چون براي رسيدن به محل كار ديرش شده بود به همسرش گفت كه درب بطري را ببندد و آن را در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به كل فراموش كرد. پسر بچه كوچك بطري را ديد و رنگ آن توجهش را جلب كرد به سمتش رفت و همه آن را خورد. او دچار مسموميت شديد شد و به زمين افتاد. مادرش سريع او را به بيمارستان رساند ولي شدت مسموميت به حدي بود كه آن كودك جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسيار از اينكه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت. وقتي شوهر پريشان حال به بيمارستان آمد و ديد كه فرزندش از دنيا رفته رو به همسرش كرد و فقط سه كلمه بزبان آورد. فكر مي كنيد آن سه كلمه چه بودند؟ شوهر فقط گفت: عزيزم دوستت دارم! عكس العمل كاملا غير منتظره شوهر، يك رفتار فراكُنشي بود. كودك مرده بود و برگشتنش به زندگي محال. هيچ نكته اي براي خطا كار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت مي گذاشت و خودش بطري را سرجايش قرار مي داد، آن اتفاق نمي افتاد. هيچ دليلي براي مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نيز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چيزي كه در آن لحظه نياز داشت، دلداري و همدردي از طرف شوهرش بود. آن همان چيزي بود كه شوهرش به وي داد. نكته! گاهي اوقات ما وقتمان را براي يافتن مقصر و مسئول يك روخداد صرف مي كنيم، چه در روابط، چه محل كار يا افرادي كه مي شناسيم و فراموش مي كنيم كمي ملايمت و تعادل براي حمايت از روابط انساني بايد داشته باشيم. در نهايت، آيا نبايد بخشيدن كسي كه دوستش داريم آسان ترين كار ممكن در دنيا باشد؟ داشته هايتان را گرامي بداريد. غم ها، دردها و رنجهايتان را با نبخشيدن دوچندان نكنيد. اگر هركسي مي توانست با اين نوع طرز فكر به زندگي بنگرد، مشكلات بسيار كمتري در دنيا وجود مي داشت. حسادت ها، رشك ها و بي ميلي ها براي بخشيدن ديگران، و همچنين خودخواهي و ترس را از خود دور كنيد و خواهيد ديد كه مشكلات آنچنان هم كه شما مي پنداريد حاد نيستند.

داستان كوتاه آموزنده

۹۵ بازديد ۱ نظر

روزي پدر و پسري بالاي تپه ي خارج از شهرشان ايستاده بودند و آن بالا همان طور كه شهر را تماشا مي كردند با هم صحبت مي كردند. پدر مي گفت: اون خونه را مي بيني؟ اون دومين خونه ايه كه من تو اين شهر ساختم. زماني كه اومدم تو اين كار فكر مي كردم كاري كه مي كنم تا آخر باقي مي مونه. دل به ساختن هر خانه مي بستم و چنان محكم درست مي كردم كه انگار ديگه قرار نيست خراب شه. خيالم اين بود كه خونه مستحكم ترين چيز تو زندگي ما آدماست و خونه هاي من بعد از من هم همين طور ميمونن. اما حالا مي دوني چي شده؟ صاحب همين خونه از من خواسته كه اين خونه را خراب كنم و يكي بهترش را براش بسازم. اين خونه زمانه خودش بهترين بود ولي حالا... اين حرف صاحب خونه دل منو شكست ولي خوب شد... خوب شد چون باعث شد درس بزرگي را بگيرم. درسي كه به تو هم مي گم تا تو زندگيت مثل من دل شكسته نشي و موفق تر باشي. پسرم تو اين زندگي دو روزه هيچ چيز ابدي نيست. تو زندگي ما هيچ چيزي نيست كه تو بخواي دل بهش ببندي جز خالقت. چرا كه هيچ چيز ارزش اين را نداره و هيچ كس هم چنين ارزشي به تو نمي تونه بده. فقط خدايي كه تو را خلق كرده ارزش مخلوقش را مي دونه و اگر دل مي خواي ببندي هميشه به كسي ببند كه ارزشش را بدونه و ارزشش را داشته باشه.