داستان كوتاه آموزنده

مشاور شركت بيمه پارسيان

داستان كوتاه آموزنده

۸۵ بازديد ۰ نظر

مرد جواني كه مربي شنا و دارنده ي چندين مدال المپيك بود، به خدا اعتقادي نداشت. او چيزهايي را كه درباره ي خداوند و مذهب مي شنيد مسخره مي كرد. شبي مرد جوان به استخر آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولي هوا مهتاب و بسيارعالي بود و همين براي شنا كافي بود. مرد جوان به بالاترين تخته ي مخصوص شنا رفت و دستانش را باز كرد تا درون استخر شيرجه برود. ناگهان سايه ي بدنش را در قسمتي از استخر و ديواره ي كنار آن مشاهده نمود. احساس عجيبي تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پايين آمد و به سمت كليد برق رفت و چراغ ها را روشن كرد. آب استخر براي تعمير خالي شده بود.

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.