آنقدر ظريف و دلكش و زيبايي
خود؛ عشق شده ست بر رُخت شيدايي
اسطورۀ پيمان و وفايي زيرا
هر شب تو به خواب عاشقت مي آيي
آنقدر ظريف و دلكش و زيبايي
خود؛ عشق شده ست بر رُخت شيدايي
اسطورۀ پيمان و وفايي زيرا
هر شب تو به خواب عاشقت مي آيي
روي پل مي ايستي
زاينده رود
براي در آغوش كشيدنت
سي و سه پاره مي شود.
بلبل از گل بگذرد چون در چمن بيند مرا
بت پرستي كي كند، گر برهمن بيند مرا
در سخن مخفي شدم مانند بو در برگ گل
هر كه دارد ميل ديدن، در سخن بيند مرا
اما اگر هيچ چيز
نتواند ما را از مرگ برهاند
لااقل عشق
از زندگي نجاتمان خواهد داد.
سيبي كجاست از لب سرخ تو سيب تر؟
زيباتر و رسيده تر و دلفريب تر
چاقو به دست آمده اند از چهار سمت
اما ميان اين همه من بي نصيب تر!
من پشت كوه قاف وصال تو مانده ام
از هرچه كوه و دره٬ فراز و نشيب تر
صبرم به سر رسيد خدايا عنايتي
نازل نماي آيۀ «امن يجيب» تر
اين تازه ابتداي خرابيست، بعد از اين
در من وقوع زلزله هايي مهيب تر
خوابي كه
از روياي تو خاليست
چقدر شبيه مرگ است
وقتي نباشي
مرگ هم مرا
به سرزمين آرزوها نمي رساند.
بيچاره تر از عالم و آدم هستيم
ماتم زده اي مثل محرّم هستيم
نه گندمي و نه يار گندمگوني
ما هم دلمان خوش است آدم هستيم
عشق؛
شكلي از شكنجه نبود
اگر دنيا را
اين گونه وحشيانه
منطقي نمي آفريد.
فهميد زمان شكوه اشراق من است
فهميد كه من كسي در آن سوي تن است
فهميد هزار راه در يك راه است
فهميد قدم زدن همان پر زدن است
بي ياد تو در تنم نفس پيكان باد
دل زنده به اندهت چو تن بيجان باد
گر در تن من به هيچ نوعي شاديست
الا به غمت، پوست بر او زندان باد