من خاك به دست روزگاري كه تويي
بر شانۀ من سنگ مزاري كه تويي
من سينۀ زخمي نسيمم وقتي
بگذشت ز سيم خارداري كه تويي
من خاك به دست روزگاري كه تويي
بر شانۀ من سنگ مزاري كه تويي
من سينۀ زخمي نسيمم وقتي
بگذشت ز سيم خارداري كه تويي
انگشت ها هميشه جا مي مانند
روي ماشه ها
دستگيرۀ در
دكمه هاي پيراهن
انگشت ها جا مي مانند
و وزيدن باد
هيچ سارقي را به ياد كسي نمي اندازد.
در برابر داوودي هاي سپيد
قيچي درنگ مي كند ...
لحظه اي.
پاييز شديم بي بهارستانت
سر ريخته ايم پاي دارستانت
ما گم شده ايم شاخه اي نور بيار
از آتش روشن انارستانت
مي خواهم بميرم
مي خواهم يك ميليارد بار بميرم
و در جهاني برخيزم
كه در آن هر انساني
بيش از يك بار نميرد!
نه از تو آدمي ساخته اند
نه ردّپايي بر سينه ات داري
برفِ بكر!
فهميد دهان من دهاني دگر است
در مرگ، ضمير هفتمي شعله ور است
فهميد كه قفل بي كليدي در ماست
فهميد هميشه يك نفر پشت در است
من مي خورم و هر كه چو من اهل بود
مي خوردن من به نزد او سهل بود
مي خوردن من حق ز ازل مي دانست
گر مي نخورم علم خدا جهل بود
نعره هاي رود
به دريا كه مي رسد
خاموش مي شود
و آن همه طغيان
به يك باره آرام مي گيرد
نه من رودم
نه تو دريا
اين خروش را
پاياني نيست.
در رياضيات من
يك منهاي دو
يعني؛
يك منهاي تو
كه مساوي با هيچ است.