ابروي تو رفته رفته تا گوش آمد
گيسوي تو حلقه حلقه تا دوش آمد
از لعل لبت خون سياووش چكيد
زان خون سياووش دلم جوش آمد
ابروي تو رفته رفته تا گوش آمد
گيسوي تو حلقه حلقه تا دوش آمد
از لعل لبت خون سياووش چكيد
زان خون سياووش دلم جوش آمد
قدم در راهي مي گذارم
كه ماهي دور بر لبۀ كوه ها
نوري ضعيف بر آن مي پاشد.
براي كه مي خواني
خروس سحري؟
در ديار خفتگان
مزد بيداري را
جز با خنجري بر حنجر
پرداخت نمي كنند!
نيش نيشم كردند
كاشكي عقربه ها برگردند!
با اين همه مست، مي خورم امشب هم
در دست تو دست، مي خورم امشب هم
بنشين سر ميز هر شب اي عشق عزيز!
باز از تو شكست مي خورم امشب هم
در شادي و غم دمي مرا وا نگذاشت
يك لحظه به روي دوستي پا نگذاشت
مديون مرام سايۀ خود هستم
در جادۀ زندگي مرا جا نگذاشت
پشت سر پستچي
همه خشكيدند
گل هاي قالي حتي ...
هر شب ماه
با لكه هاي اندوه
از جايگاه بلندش
به پنجرۀ اتاقت زل مي زند
شايد طلوع كني
بيچاره من
با رقيبي به اين بلندپروازي!