حرف هاي نيش دارت هم شيرينند
وقتي از كندوي دهانت
بيرون مي پرند.
حرف هاي نيش دارت هم شيرينند
وقتي از كندوي دهانت
بيرون مي پرند.
هي بچه!
پدرت را زده اند؟
اين كه گريه ندارد
او براي تو پدر است
و براي اهل زمين
يك غريبۀ ناشناس
كه مشت خورده
همين.
ديگر نجنگيد!
آتش بس!
در من آتش بزرگ تري هست
كه بي آنكه جنگي در بگيرد
دارد تمام مرا به تاراج مي برد
به سربازها بگو عقب نشيني كنند!
مي خواهم تن به تنِ تو
يك تنه
به خاك بيافتم.
من تنهايم بي تو
هيچ كاري نمي توانم بكنم
ديگر شعر هم نمي توانم بنويسم
و اين تنهايي تلخ است
تلخ مثل نگاه نوازنده اي كه
با دست هاي بريده به پيانو مي نگرد.
شكفتي چون گل و پژمردي از من
خزانم ديدي و آزردي از من
بد آوردي وگرنه با چنين ناز
اگر دل داشتم مي بردي از من!
اي عشق شكسته ايم، مشكن ما را!
اينگونه به خاك ره ميفكن ما را
ما در تو به چشم دوستي مي نگريم
اي دوست مبين به چشم دشمن ما را
شد شصت سال ...
حالا؛
تمام كارهايش را انجام داده بود
مانده بود زندگي!
از خوابِ زمين ربود آدم ها را
گم كرد جهان تشنگي معنا را
باد آمد و برد آسمان را با خود
در كوزۀ شب ريخت زمان فردا را
مگر چه مي خواهم از وطن؟
جز لقمه اي نان و خيالي آسوده
چه مي خواهم؟
جز تكه اي آفتاب و باراني كه آهسته ببارد
جز پنجره اي كه رو به عشق و آزادي گشوده شود
مگر چه خواستم از وطن كه از من دريغش كردند؟
آه اي ميهن مغموم
وطن از پا افتاده
بدرود
بدرود!