سيب ها زمين افتادند
سيب زميني
برداشت كرديم.
نامه ات را پاره كن
و باد را پر از كلمات معطر!
با نام تو بر پيشاني اش
هر كوچه
بزرگراهي ست تا افق.
پرسوختۀ شرار پرهيز توام
ديوانۀ چشم فتنه انگيز توام
گنجايش ديگري ندارد دل من
همچون قدح شراب لبريز توام
آرامش چشمان تو
گردباد سركش بيابان را
در زمستاني سخت
ميهمان خوابي گرم مي كند
در پيله اي لطيف
كه موسم گُل
در شمايل نسيم بهاري
با صد هزار ناز
از آن سر بيرون مي كند.
آنقدر غروب كرده فردا در من
آنقدر كه گم شده ست دنيا در من
آنقدر هواي فاصله باراني ست
آنقدر كه غرق گشته دريا در من
عقل از ره تو حديث و افسانه برد
در كوي تو ره مردم ديوانه برد
هر لحظه چو من هزار دلسوخته را
سوداي تو از كعبه به بتخانه برد
و عده اي فكر مي كنند
جامعه شناسي
همان جامه شناسي است.
مثل خنديدن در صداي انفجار
مثل روز در سلول انفرادي
مثل نعرۀ مورچه در سينك
مثل شرمندگي دست اندازهاي خيابان
مثل درد
خوشبختي
سرنوشت
مثل آزادي
هر دو گم شده بوديم.
دور مي شود
تازه مي فهمي
چقدر
تنهايي!