شكست خوردم
با فتح شهري
كه تو در آن نبودي.
بعضي از ترانه ها را
بايد بوسيد
تنها به گمان آنكه
تو زير لب زمزمه كرده اي.
نامش بت سر به راه اين آدم هاست
عصيانگر بي گناه اين آدم هاست
بي شك كه خدا زادۀ فكر بشر است
او خلقت اشتباه اين آدم هاست
بيچاره ماهي ها
يك عمر بي صدا فرياد زدند
عاقبت صدايشان در ماهيتابه درآمد!
به بدرقۀ تو دست تكان دادم
تنهايي ...
به استقبال خودش تعبير كرد.
گوش بر زمين بگذار
صداي كاروان هاي رفته
مي آيد.
كسي اين روزها به يادت نيست
به درك چشم شعرهات تر است!
به جهنم كه عشق در خطر است!
كاش مـن و تـو
دو جلد از يك رمان عاشقانه بوديم
تنگ در آغوش هم
خوابيده در قفسههاي كتابخانهاي روستايي
گاهي تو را
گاهي مرا
تنها به سبب
تشديد دلتنگيهايمان
به امانت ميبردند.
سرم را مي چسبانم
به قفسۀ سينه ات
و فكر مي كنم
به پرندۀ درون آن
كه در رهاترين نقطۀ جهان
پر مي زند پر.
بازي آفتاب و بارانند
سرخوشاني كه در سماعي سرخ
پاي كوبان و دست افشانند
گر نسيمي ز سوي دوست رسد
باغي از برگ هاي لرزانند
برگ ها مي روند شاد ولي
زخم ها روي شاخه مي مانند
گر چه گل دسته دسته پرپر شد
باز از اين دست گل فراوانند.