بجاي هفت سين
هفت سنگ مي چينم
وقتي به بازي گرفته اند
آرزوهايمان را.
بجاي هفت سين
هفت سنگ مي چينم
وقتي به بازي گرفته اند
آرزوهايمان را.
تا بر سر كبر و كينه هستي پستي
تا پيرو نفس بت پرستي مستي
از فكر جهان و قيد انديشۀ او
چون شيشۀ آرزو شكستي رستي
باران
براي چه مي بارد
وقتي همه با خود چتر دارند؟
من براي چه به يادت هستم
وقتي تو گفتي:
فراموشم كرده اي ...
مانند انار سرخ دلخونم من
از وزن رباعي تو بيرونم من
از لطف لبان توست شاعر شده ام
يعني كه به بوسۀ تو مديونم من
اگر در رفته است از كوك هايم دكمه هاي سخت خودداري
تو در پيراهنت جيوه به روي جيوه مي رقصيده انگاري
نجابت از طلا آموختم تا جز تو با كس در نياميزم
نجابت از كجا آموختي آغوش باز بر همه جاري؟
خواب هايم
بوي تن تو را مي دهد
نكند آن دورترها
نيمه شب در آغوشم مي گيري.
بعد از من
هر كه تو را ببوسد
روي لبت نهال كوچك انگوري خواهد ديد
كه من كاشته ام.
عشق
ناگهاني بود
اتفاق
وقت تماشا افتاد
يك روز
در هواي باراني
باد
بي هوا
چادر از سرت انداخت
يك نگاه كافي بود
اتفاق، افتاد.
زندگي ...
بارشي عمودي بود
به زمين ختم شد
مانند باران
و مرگ ...
بارشي افقي
به دريا پيوست
همچون رودخانه.
تا كشف شهود، رمز پيدا شدن است
هر قطره پر از مجال دريا شدن است
درويشِ به خلسه رفته مي داند و بس
هر گم شدني كليد پيدا شدن است