درد، نام ديگر من است
چگونه خويش را صدا كنم؟!
درد، نام ديگر من است
چگونه خويش را صدا كنم؟!
منشين با بدان كه صحبت بد
گر چه پاكي ترا پليد كند
آفتاب ار چه روشنست او را
پارهاي ابر ناپديد كند
به زمان پشت كردم
و به جاي ادامهٔ آينده
كه كسي در آن چشم به راهم نبود
برگشتم و بر جادهٔ هموارِ گذشته گام زدم.
شد كوچه به كوچه جستجو عاشق او
شد با شب و گريه روبرو عاشق او
پايان حكايتم شنيدن دارد
من عاشق او بودم و او عاشق او
چو آفتاب رخت سايه بر جهان انداخت
جهان كلاه ز شادي بر آسمان انداخت
سپاه عشق تو از گوشهاي كمين بگشود
هزار فتنه و آشوب در جهان انداخت
حديث حسن تو، هر جا كه در ميان آمد
ز ذوق، هر كه دلي داشت، در ميان انداخت
قبول تو همه كس را بر آشيان جا كرد
مرا ز بهر چه آخر بر آستان انداخت؟
چو در سماع عراقي حديث دوست شنيد
بجاي خرقه به قوال جان توان انداخت
در اين كوير كه چشمت هميشه تر بوده است
به جز تو كيست كه از عشق با خبر بوده است؟
هزار و يك شب زلفت اگرچه بسيار است
مرا هزار برابر در آن سحر بوده است
نگو كه در قفسي و پرنده مردني است
قفس براي تو شايد كه بال و پر بوده است
تمام زندگي ات غير عشق سر درديست
اگرچه عشق خودش اصل درد سر بوده است
شنيده ام به شمار درخت هاي جهان
نه باغبان، نه كبوتر، ولي تبر بوده است
و فكر كن كه كسي كه تمام قلبت بود
بفهمي آخر عمرت كه رهگذر بوده است
فكريست در سرم
در اين قفس استخواني
كه مدام بال بال مي زند
تا روياي آزادي را
از خواب سالهاي دور
به بيداري فردا برساند.
آسمان كه نشد،
چرا درخت نباشم
وقتي تو در من
اين همه پرنده اي؟
ذهنم پُر از لانه هايي ست
كه براي تو ساخته ام.