برگ زنبقي
بر چهرهٔ آب شنا ميكند
مرگ به هيچ چيز ديگري شبيه نيست.
بر چهرهٔ آب شنا ميكند
مرگ به هيچ چيز ديگري شبيه نيست.
اگر باران نقابت شود
نخواهم فهميد
كه اشك مي ريزي.
اين گونه رفتني را دوست دارم؛
بادي بيايد
و قاصدكي باشم
يا شعلهٔ شمعي.
موهايي كه حامل شالت شده اند
شامل حالم نمي شوند
چرا ؟
ديدي دوباره روي دلم پا گذاشتي
اين مرد را نيامده تنها گذاشتي!
مانند كوچه اي كه مسير عبور توست
در من قدم زدي و مرا جا گذاشتي
ماهي شدم كه غرق تو باشم ولي مرا
با تنگ در مقابل دريا گذاشتي
هر كار كرده ام من و تو ما شود، نشد
يك خط فاصله وسطه مـ ــ ـا گذاشتي
گاهي دلم خوش است مرا مثل شوكران
شايد براي روز مبادا گذاشتي
در را اگر چه پشت سرت بسته اي ولي
شكر خـــدا كه پنجره را وا گذاشتي