تاري از گيسوان بلندت را به من بسپار
مي خواهم از قطره هاي اشكم
برايت تسبيح بسازم.
مي خواهم از قطره هاي اشكم
برايت تسبيح بسازم.
در جهنمي جنّت
پيچ پيچ و تو در تو
آتشم زدي بانو
از شرارۀ گيسو.
آغاز مي شود
طولاني ترين بدرودها.
تا بتوانم
تو را ترك كنم
بي آن كه دلم بلرزد
تنم، صدايم.
هر روز سيب مي خورم
به آن اميد كه
به سياره اي ديگر
تبعيد شوم.
در تاريكي معلوم نيست
تا كجا تنها هستم.
ابرها فرشتگاني شاعر و احساساتي اند
با پيراهن سپيد
وقتي زني با بغض به آسمان نگاه مي كند
دست جمعي گريه مي كنند
باران صداي دلداري فرشته هاست
به زنان خستۀ زمين.
خدايا!
مرا فارغ البال كن!
و بنشين و ...
پرواز را ...
حال كن!
دريا بالا مي آيد
ماهيان گريسته اند.