اول دريا آرام بود
و شب ها راه نمي رفت
تا تو هواي شهر به سرت زد
حالا هزار سال است
دريا گيج
هي مي رود
هي بر مي گردد.
اول دريا آرام بود
و شب ها راه نمي رفت
تا تو هواي شهر به سرت زد
حالا هزار سال است
دريا گيج
هي مي رود
هي بر مي گردد.
آن نيست كه نام هر كه سرور باشد
در فضل و هنر بر همگان سر باشد
دنيا به ترازوي شباهت دارد
بالا برود هر كه سبك تر باشد
من شعر از اندوه ازل مي خوانم
اسرار مگوي لحظه را مي دانم
پي بردم از آغاز به تنهايي خويش
آن قصۀ نانوشته را مي مانم
آرزو دارم اگر گل نيستم خاري نباشم
باربردار ار ز دوشي نيستم باري نباشم
گر نگشتم دوست با صاحبدلي دشمن نگردم
بوستان بهر خليل ار نيستم ناري نباشم
نيست گر در آستينم دست بهر دستگيري
باري اندر آستين اين و آن ماري نباشم
گر نباشم رحمتي بر خلق، زحمت هم نگردم
ابر آسا ظلمت افزاي شب تاري نباشم
نيست باكي گر نباشم رونق بازار دانش
ليك بازار سفاهت را خريداري نباشم
همچو خواب آلودگان، مستانه گر ره مي سپارم
ناسپاس از رهنمايي هاي هشياري نباشم
ما دو پيرهن بوديم
بر يك بند
يكي را باد برد
ديگري را باران
هر روز
خيس مي كند.
كه قامتت
در همۀ لحظه هايم پيداست؟
دلم مثل ساختمان نيمه كارۀ ميدان انقلاب
در سرماي بهمن پنجاه و هفت
از آدم ها
پر است.
نه در خيال خزانم
نه در هواي بهار
كنار اين آتش
نشسته ام كه شبي را به روز آرم و بس
چنان كه كندۀ مرده
چنان كه هيزم محض.
جاي پنجره
عكس تو را مي آويزم
گل و پروانه و باغ با هم.