هيچ پرنده اي پرواز نمي كند
برگ هاي درختان
بي جنبش چون سنگ
شب از شب هاي پاييزي است.
هيچ پرنده اي پرواز نمي كند
برگ هاي درختان
بي جنبش چون سنگ
شب از شب هاي پاييزي است.
آن كس كه بداند و نداند كه بداند
بايد كه به دانايي خود فاتحه خواند
آن كس كه نداند و بداند كه نداند
بر ميز رياست همۀ همر بماند
آن كس كه نداند و نداند كه نداند
آخر خرك خويش به مجلس برساند
داني كه چه ها چه ها چه ها مي خواهم؟
وصل تو من بي سر و پا مي خواهم
فرياد و فغان و ناله ام داني چيست؟
يعني كه تو را تو را تو را مي خواهم
خلاف دوستي آيا چه ديدي
كه پيوند وفا از ما بريدي؟
بيا و شام مشتاقان برافروز
كه ما را پرتو صبح اميدي
كشيمان گر به زاري از كه ترسي؟
براني ار به خواري از كه ترسي؟
مه وا اين نيمه دل از كس نترسم
جهاني دل تو داري از كه ترسي؟
در درّه هاي مه گرفته
جا خوش كرده اند
آواهايي مبهم
به سان رازهايي مگو.
لبخند تو خاليست
كي مي رسي
ميوۀ نارس پاييز؟
تو را به راستي
تو را به رستخيز
مرا خراب كن!
كه رستگاري و درستكاري دلم
به دستكاري همين غم شبانه بسته است
كه فتح آشكار من
به اين شكست هاي بي بهانه بسته است.
كتاب مقدس آدم برفي ها
يك آيه دارد:
«دلگرم نشو!»