هيچ پرنده اي پرواز نمي كند
برگ هاي درختان
بي جنبش چون سنگ
شب از شب هاي پاييزي است.
هيچ پرنده اي پرواز نمي كند
برگ هاي درختان
بي جنبش چون سنگ
شب از شب هاي پاييزي است.
فانوس ...
مرده است
صداي باد
در بين برگ ها.
داني كه چه ها چه ها چه ها مي خواهم؟
وصل تو من بي سر و پا مي خواهم
فرياد و فغان و ناله ام داني چيست؟
يعني كه تو را تو را تو را مي خواهم
در درّه هاي مه گرفته
جا خوش كرده اند
آواهايي مبهم
به سان رازهايي مگو.
كشيمان گر به زاري از كه ترسي؟
براني ار به خواري از كه ترسي؟
مه وا اين نيمه دل از كس نترسم
جهاني دل تو داري از كه ترسي؟
خلاف دوستي آيا چه ديدي
كه پيوند وفا از ما بريدي؟
بيا و شام مشتاقان برافروز
كه ما را پرتو صبح اميدي
لبخند تو خاليست
كي مي رسي
ميوۀ نارس پاييز؟
تو را به راستي
تو را به رستخيز
مرا خراب كن!
كه رستگاري و درستكاري دلم
به دستكاري همين غم شبانه بسته است
كه فتح آشكار من
به اين شكست هاي بي بهانه بسته است.
كتاب مقدس آدم برفي ها
يك آيه دارد:
«دلگرم نشو!»