تنها ...
يك آغوش مي خواهم
از تمام اين هستي
هستي؟
تنها ...
يك آغوش مي خواهم
از تمام اين هستي
هستي؟
نيازي نيست كه چنگيز باشم
تو را كه فتح كنم
جهان كوچك ترين مستعمرۀ من خواهد بود.
روزي هوا خواهم شد
و تو مرا تنفس خواهي كرد
و دلتنگم خواهي شد
و نفس هايت
.
.
.
عميق تر خواهد بود.
مرا ببوس
روزهاي سختي در پيش است
بگذار تو را
كمي پس انداز كنم.
از مرگ با يك تير
مي توان خلاص شد
اما اميد ...
زنداني ابديست
كه هر صبح
در سينه ام بيدار مي شود
و مي پرسد؛
تا ابد چند روز مانده رفيق؟
دلم قلمرو جغرافياي ويرانيست
هواي ناحيۀ ما هميشه بارانيست
دلم ميان دو درياي سرخ مانده سياه
هميشه برزخ دل تنگۀ پريشانيست
مهار عقدۀ آتشفشان خاموشم
گدازه هاي دلم دردهاي پنهانيست
صفات بغض مرا فرصت بروز دهيد
درون سينۀ من انفجار زندانيست
تو فيض يك اقيانوس آب آرامي
سخاوتي ، كه دلم خواهشي بيابانيست
در گلوي من ابر كوچكيست
مي شود مرا بغل كني؟
قول مي دهم
گريه... كم كند.
وقتي به تو فكر مي كند دستانم
با حوصله مي شوند انگشتانم
هر روز ورق مي زنم آغوشت را
يك برگ اضافه مي شود بر جانم
پيچيد طنين پاي پر پينۀ برف
لرزيد صداي باد در سينۀ برف
يخ كرد درخت و ابر دي ماه كشيد
بر پيكر او پتوي پشمينۀ برف