يادت باشد
به خوابم كه آمدي
بيدارم كني ببوسمت.
يادت باشد
به خوابم كه آمدي
بيدارم كني ببوسمت.
در جهنم دنيا گرفتارم
تنها دلخوشي ام به اين است كه
شب ها ...
زير پاي مادرم مي خوابم.
پس از جلسه اي
كه در باغِ سرِ نبش برگزار شد
برگ ها پراكنده شدند.
پاييز ، درخت ، باد ، بي برگ و بري
شب ، صاعقه ، مِه ، پرنده و دربدري
كابوس چنان است كه در باغِ زمان
هر شاخه به دستِ خويش دارد تبري
باران را نگاه مي كنم
شايد تو ديده باشي اش
و حسرت مي خورم.
آتش به دو دست خويش بر خرمن خويش
چون خود زده ام چه نالم از دشمن خويش؟
كس دشمن من نيست ، منم دشمن خويش
اي واي من و دست من و دامنِ خويش
در آبي چشم تو نهنگي خواب است
يك جعبه پر از مداد رنگي خواب است
هر شب پي بوسيدن تو بر قله
در جنگل قلب من پلنگي خواب است
و زير پايش
حوضي آبي
با ماهي هاي سرخ
اما بيچاره
مدادِ سياه.
دعا مي خوانم اما مست مستم!
مسلمانم ولي بت مي پرستم!
اگر با شيخ روزي ايستادم
شبي هم شد كه با ساقي نشستم
به ناداني اگر روزي يكي جام
به حرف زاهد بدبين شكستم
هزاران رشتۀ تسبيح را هم
عليرغم همان زاهد گسستم
نه تنها هيچكس نشناخت من را
كه من هم مات و حيرانم كه هستم؟!
صهباي سحر جام مرا مي خواند
صحراي خطر گام مرا مي خواند
وقت خوش رفتن است هان گوش كنيد
از عرش كسي نام مرا مي خواند