صهباي سحر جام مرا مي خواند
صحراي خطر گام مرا مي خواند
وقت خوش رفتن است هان گوش كنيد
از عرش كسي نام مرا مي خواند
صهباي سحر جام مرا مي خواند
صحراي خطر گام مرا مي خواند
وقت خوش رفتن است هان گوش كنيد
از عرش كسي نام مرا مي خواند
مهم نيست خانه ات كجا باشد
براي يافتنت كافيست چشم هايم را ببندم
هر قفلي كه مي خواهد به درگاه خانه ات باشد
عشق پيچكي است كه ديوار نمي شناسد.
روباهي در غار
از لاي سنگ ها نگاه مي كند:
ستاره اي!
شعري كه نخواهم سرود من هرگز
خفته است روي لبانم.
مصائبم را مدارا مي كني
خوشي هاي كمياب به تو مي دهم
مثل همزيستي مسالمت آميز
ميان مسلمانان و مي فروشان.
بي تو
روزهايم شب است
شب هايم ...
نمي دانم
شايد جهنم سياهيست كه تا ابد
خاطرۀ نور را
حتي از زواياي پنهان وجودش هم
به كلي زدوده است.
تيك تا كي؟
تيك تا كي؟
تيك تا كي؟
صداي ساعتي خسته
كه به خودش بمب بسته!
فراقت در دلم آتش به پا كرد
مرا در دشت تنهايي جدا كرد
دو صد نفرين به جان باغباني
كه گل ها را ز بلبل ها جدا كرد
با اين ره و اين قدم نخواهيم رسيد
تا تپۀ صبحدم نخواهيم رسيد
من هر چه كه فكر مي كنم مي بينم
هرگز من و تو به هم نخواهيم رسيد
تنت ...
به دشت گل هاي وحشي مي ماند:
معطر و ناشناخته
بوسه ام ...
هر جا كه مي نشيند
پروانه اي از خواب مي پرد!