با اين ره و اين قدم نخواهيم رسيد
تا تپۀ صبحدم نخواهيم رسيد
من هر چه كه فكر مي كنم مي بينم
هرگز من و تو به هم نخواهيم رسيد
با اين ره و اين قدم نخواهيم رسيد
تا تپۀ صبحدم نخواهيم رسيد
من هر چه كه فكر مي كنم مي بينم
هرگز من و تو به هم نخواهيم رسيد
اگر مرده اي
بيا و مرا ببر
و اگر زنده اي هنوز ...
لااقل ،
خطي ، خبري ، خوابي ، خيالي
بي انصاف!
مه ، سايۀ مبهم فرود ازل است
هر قطره ، معماي سرود ازل است
موسيقي افلاك درونش جاريست
باران ، سند حكم خلود ازل است
از اينجا كه هستم
تا آنجا كه هستي
وجب
به
وجب
دلتنگم ...
من نمي دانم ،
و همين درد مرا سخت مي آزارد
كه چرا انسان
اين دانا ، اين پيغمبر
در تكاپوهايش ،
چيزي از معجزه آن سوتر!
ره نبردست به اعجاز محبت
چه دليلي دارد؟
چه دليلي دارد ، كه هنوز
مهرباني را نشناخته است
و نمي داند در يك لبخند
چه شگفتي هايي پنهان است!
و نمي دانم ، كه چرا انسان ، تا اين حد
با خوبي بيگانه ست
و همين درد مرا سخت مي آزارد.
نمي خواهد بيايي!
چقدر بگويم؟
من ديگر نيستم
با تو ...
رفته ام.
اما ...
با اين همه
تقصير من نبود
كه با اين همه ...
با اين همه اميدِ قبولي
در امتحان سادۀ تو رد شدم
اصلاً نه تو ، نه من!
تقصير هيچكس نيست
از خوبيِ تو بود
كه من
بد شدم!
هيچ جاي اين شهر
از يادت در امان نيستم
حتي به كوچۀ علي چپ كه مي روم!
شگفتي من همه از باد است
كه به گيسوي تو مي پيچد
اما ...
ابله است و ماندگار نمي شود.
دستفروش هم ديگر
«قلب» مي فروشد
بدون مُهر
يا مِهرِ استاندارد
معلم هميشه مي گفت:
از دستفروش چيزي نخريد!