تاريخ از انحصارِ تو آزاد مي شود
تاريخ يك كتاب قديميست كه در آن
از زخم هاي كهنۀ من ياد مي شود
از من گرفت دختر خان هر چه داشتم
تا كي به اهل دهكده بيداد مي شود؟
خاتون به رودخانۀ قصرت سري بزن
موسي دل من است كه نوزاد مي شود
با اين غزل به مُلك سليمان رسيده ام
اين مردِ خسته همسفر باد مي شود
اي ابروان وحشي تو لشكر مغول
پس كي دل خراب من آباد مي شود؟
در تو هزار مزرعه خشخاش تازه است
آدم به چشم هاي تو معتاد مي شود
با تشكر از هلياي عزيز براي فرستادن اين غزل.
آدرس: http://baharaneman.mihanblog.com/