باران گرفته ام به هواي شكفتنت
جاري در امتداد ترك خوردۀ تنت
با اشك هاي حلقه شده پاي گونه هات
با دست هاي حلقه شده دور گردنت
من متهم به رابطه با واژۀ توام
مظنون به دستكاري گل هاي دامنت
اين گرگ و ميش وقت طلوع است يا غروب
در چشم هاي نيليِ مايل به روشنت؟!
باران گرفته ام به هواي شكفتنت
جاري در امتداد ترك خوردۀ تنت
با اشك هاي حلقه شده پاي گونه هات
با دست هاي حلقه شده دور گردنت
من متهم به رابطه با واژۀ توام
مظنون به دستكاري گل هاي دامنت
اين گرگ و ميش وقت طلوع است يا غروب
در چشم هاي نيليِ مايل به روشنت؟!
اين زندگي طبيعي تكراري
مي راندمان به ورطۀ بيزاري
اين عالمِ كهنه را فنا بايد كرد
در عالمِ تازه كرد بايد كاري
انگشتانم را درو مي كنند
تا فصل انگور را
نشنيده بگيرم
به اين زودي ها خمار تو
از چشمم نمي پرد
اما بگو
تا شرابِ نگاهت
چند خوشۀ پروين راه است؟
به دوش مي كشم اينك جنازۀ خود را
گرفتم از اجل آخر اجازۀ خود را
اقول اشهد ان لا اله الا عشق
شناختيم خداوند تازۀ خود را
دل صبور من آتشفشان خاموشي ست
كه در خودش مي ريزد گدازۀ خود را
براي اين كه نمانم به روي دست شما
به دوش مي كشم اينك جنازۀ خود را
شهرزادِ من!
قصه بس است ،
اين پادشاه سالهاست كه خوابيده.
گويندگان آن همه فريادِ
- اين باد ،
آن مباد!
حتي درون آينه هم از نگاهِ خود
پرهيز مي كنند
اين اخته گشتگان ، همگي با سكوت خويش
شمشيرهاي آخته را
تيز مي كنند.
هر جا كه دلي هست ز غم فرسوده است
كس نيست كه از رنج جهان آسوده است
گر بلبل محنت زده عاشق بوده است
باري دل غنچه از چه خون آلوده است؟!
و چادرت ؛
درفش كاوياني
دريغا!
تنها پسري امروزي بودم
كه نمي توانست
درس تاريخش را پاس كند!