بيا به هم دروغ بگوييم!
من بگويم:
بهار شده
تو باور كني ،
بيايي.
بيا به هم دروغ بگوييم!
من بگويم:
بهار شده
تو باور كني ،
بيايي.
لبخند زدي بهار با آن آمد
يك باغ پر از نرگس و ريحان آمد
اي دستِ بلندِ آسمان در دستت
من نامِ تو را خواندم و باران آمد
بالا منشين كه هست پستي خوش تر
هشيار مشو كه هست مستي خوش تر
در هستيِ دوست نيست گردان خود را
كان نيستي از هزار هستي خوش تر
تهي بود و نسيمي
سياهي بود و ستاره اي
هستي بود و زمزمه اي
لب بود و نيايشي
«من» بود و «تو»يي:
نماز و محرابي.
سرت
ادامۀ درياست
كه موج موج
به سنگ مي خورد
و باز
عاشق باد است.
جهان چيزي كم نداشت
اگر نبودند موش و مار
و اگر نبودند چكمه و تعليمي
و اگر نبودند خاقان و سلطان
و با همۀ ايل و تبار ، ايل قاجار
كه اي كاش نبودند هيچكدام
اما جهان چيزي كم داشت
اگر نبودند كودك و لبخند
آيينه و شلال
شعر و سكوت
سيب و انار
و اگر نبودي تو
و در هُرم و هجوم گرما
شيرين و خنك و گوارا
قاچي هندوانه.
بر چهرۀ گل نسيم نوروز خوش است
در صحن چمن روي دل افروز خوش است
از دي كه گذشت هر چه گويي خوش نيست
خوش باش و ز دي مگو كه امروز خوش است
يك گلوله وسط پيشاني شعرهام
اين بار ...
درست به هدف زدي
جايي كه تا ديروز
امپراطوري تو بود
اما ...
دستانت به خون خودت آلوده شد
و من
در قرمزترين وضعيت زندگي ام
دوباره متولد شدم!
امروز بيا ترانه خواني بكنيم
با سبزه و آب همزباني بكنيم
عيد است و غبار ِغم گرفته ست دلم
اي اشك بيا خانه تكاني بكنيم