لبهايت...
ثابت كرده
با يك غنچه هم
بهار مي شود.
يك مشت آه ؛
يك دنيا گلايه ؛
يك استكان سؤال ؛
دلتنگي ؛
به مقدار لازم
و فرصتي از زمان
شام امشب،
آماده است.
تو آنقدر دوري
كه شعرهايم پناهم مي دهند
پشت شانه هايشان
تا سردم نشود
و غصه نخورم
از تنهايي...
با تشكر از پاييز براي فرستادن اين شعر.
آدرس:http://autumnpainter.blogfa.com/
ردايِ سياهِ سكوتِ شب را
پاره مي كند
در شرجيِ مرداد
پرنده اي جنگلي.
مگسي گفت عنكبوتي را
كاين چه دست است لاغر و باريك؟!
گفت اگر در كمند من افتي
پيش چشمت جهان كنم تاريك!
امروز منم كه راهيِ كوي تواَم
اميدِ وصال مي كشد سويِ تواَم
تا دست رسد شبي به گيسويِ تواَم
مي آيم و آشفته تر از مويِ تواَم
در خود فرو مي روم
باتلاق
غريبه و آشنا
نمي شناسد!
در نگاهت خودم را مي بينم
هر روز
شكسته تر
غمگين تر
و تو را كه با محبت
تكه هايم را به هم مي چسباني
دقيق تر...
محكم تر...
چايت را بنوش
نگران فردا نباش
از گندمزار من و تو
تنها مُشتي كاه مي ماند
براي بادها!