اكنون كه ز خوشدلي در ايام نماند
يك همدم پخته جز ميِ خام نماند
دستِ طرب از ساغر و مي باز مدار
امروز كه دستگير جز جام نماند
اكنون كه ز خوشدلي در ايام نماند
يك همدم پخته جز ميِ خام نماند
دستِ طرب از ساغر و مي باز مدار
امروز كه دستگير جز جام نماند
كسي آن سوي ديوار است
كس اين سو
نه آن مي داند
نه اين
تنها شاعر است كه مي داند.
در كدام قانون
من محكوم به تنهايي هستم
تو محكوم به نبودن
و هر دو مجرم بالفطره؟!
دادگاه ها،
حرف ما را نمي فهمند
قانونِ تنهايي
اساسي تر از اين حرف هاست!
پلنگ
خال خال نيست
داغِ صدهزار هلالِ سوخته بر تن دارد
در فراقِ ماه.
صبور باش
عاقبت يك روز
به مهر از تو سخن مي گويند
و به افتخار به دوشت مي برند
از سردخانه تا قبرستان.
دلتنگي
رودي نيست كه به دريا بريزد
دلتنگي
ماهي كوچكيست
كه بركه اش را
از چهار طرف
سنگچين كرده باشند.
به خاطر تو شكستم
تو خاطرم را
با غرورت
با كلمات بازي نكن
تاوانش را من بايد بدهم.
آي قهوه چي!
همۀ قهوه ها به حساب من
در يكي از فنجان ها
دختري گم كرده ام!
كودك،
با گربه هايش در حياط خانه بازي مي كند
مادر، كنار چرخ خياطي
آرام رفته در نخِِ سوزن
عطر بخارِ چايِ تازه
در خانه مي پيچد
صدايِ در!
«شايد پدر!»