نوشتم: عصا
با من قدم زدي!
مي آيي
و در من طلوع مي كني
شبيه صبح در بارش باران
مي آيي تا
دوباره از چشم هايت شروع شوم
و من دوباره همان مي شوم
همان منِ با تو
كاش هميشه خواب هايم
به حقيقتِ صبح مي رسيد.
آنكه مي نشيند
قاچي از آسمان سهم اوست
و آنكه مي ايستد ، نيمي
تنها ، آنكه پشت به خاك مي كند
پرنده اي مي شود
كه تمام آسمان
در چشم هايش مي گنجد!
گرگ ، شنگول را خورده است
گرگ ، منگول را تكه تكه مي كند
بلند شو پسرم!
اين قصه براي نخوابيدن است.
عاقبت اشكش را درآورد
آنكه با او ...
خنديده بود.
هم آتشي
هم خانه خرابي داري
با اين حال
خانه ات آباد باد اي عشق!
برخيز و مخور غم جهان گذران
بنشين و جهان به شادماني گذران
در طبع جهان اگر وفايي بودي
نوبت به تو خود نيامدي از دگران
چو ني مي نالم از داغ جدايي
دريغا اي نسيمِ آشنايي
چنان گشتم غبار آلودِ غربت
كه نشناسم كه خود بودم كجايي
از هر چه غم است گشته بودم آزاد
فرياد از اين دامِ زمانه فرياد
ناگاه كمين گشود از مشرقِ دل
يلداي سياهِ گيسوانت در باد