بگذار بگويند ديوانه ام
پاي آمدن تو در ميان باشد،
ضريح كه هيچ
به اين درخت چنار هم
دخيل مي بندم.
بگذار بگويند ديوانه ام
پاي آمدن تو در ميان باشد،
ضريح كه هيچ
به اين درخت چنار هم
دخيل مي بندم.
رود شُر شُر كنان
مي گذرد از ميان سايه هاي نوازشگرِ
بيد مجنون.
قُمري ها
پنج صبح پشت پنجره
اندكي عشق، اندكي غريزه.
بر ساحل زندگي
قدم مي زنيم و ...
رد پايمان را
آب مي برد.
ستاره مي جهيد از آسمان ها
جدال باد بود و بادبان ها
به روي ماسه ها باقي نهاديم
دو جاي پيكر و بس داستان ها
تو دريا بودي و من زورقي خُرد
به هر جا خواست امواجت مرا برد
دلم پاروزن بيچاره اي بود
كه در آغوش طوفانت شبي مرد
تمام مزرعه از خوشه هاي گندم پُر
و هيچ دستِ تمنا
دريغ سنبله ها را درو نخواهد كرد
دروگران ، همه پيش از دِرو
دِرو شده اند.
باد كه مي آيد
خاكِ نشسته بر صندلي بلند مي شود
مي چرخد در اتاق
دراز مي كشد كنار زن ،
فكر مي كند
به روزهايي كه لب داشت.
اي آنكه زمانه مي كند غمناكت
ناگه برود ز تن روان پاكت
بر سبزه بشين و خوش بِزي روزي چند
زان پيش كه سبزه اي دمد از خاكت