آب از ديار دريا
با مهر مادرانه
آهنگ خاك مي كرد
بر گِرد خاك مي گشت
گَرد ملال او را
از چهره پاك مي كرد
از خاكيان ندانم
ساحل به او چه مي گفت
كآن موج نازپرورد
سر را به سنگ مي زد
خود را هلاك مي كرد!
آب از ديار دريا
با مهر مادرانه
آهنگ خاك مي كرد
بر گِرد خاك مي گشت
گَرد ملال او را
از چهره پاك مي كرد
از خاكيان ندانم
ساحل به او چه مي گفت
كآن موج نازپرورد
سر را به سنگ مي زد
خود را هلاك مي كرد!
اي از تو به باغ هر گلي را رنگي
هر مرغي را ز شوق تو آهنگي
با كوه ز اندوه تو رمزي گفتم
برخاست صداي ناله از هر سنگي
غازهاي وحشي رفته اند
تپه هايي كه فراز آنها به پرواز بودند
سوگوار و سياهند.
شد دوش ميان ما حكايت آغاز
از هر بن موي من برآمد آواز
شب رفت و حديث ما به پايان نرسيد
شب را چه گنه؟ حديث ما بود دراز
كرم ابريشم
طي مي كند طول رود را
در برگي از توت.
گواه تنهايي ام،
سطرهاي نانوشته،
ميان بغض هاي فرو خورده ايست
كه نبودنت را
فرياد مي كشد.
اي دوست غمت مرا چوي مويي كرده است
صد گونه بلا از تو برون آورده است
گفتم كه مگر غم تو من مي خوردم
مي در نگرم غمت مرا مي خورده است
بشتاب كه از رهش به گردي برسي
در كوي وفا به اهل دردي برسي
رو خاك شو اندر ره خدمت، شاهي
باشد كه به پاي بوس مردي برسي
تا گردش گردون فلك، تابان است
بس عاقل با هنر كه سرگردان است
تو غره مشو ز شادي اي گر داري
در هر شادي هزار غم پنهان است
من از نهايت شب حرف مي زنم
من از نهايت تاريكي
و از نهايت شب حرف مي زنم
اگر به خانۀ من آمدي
براي من اي مهربان چراغ بيار
و يك دريچه كه از آن
به ازدحام كوچۀ خوشبخت بنگرم.