دو پيچك ظريفند
كه عَشَقه وار
بر تنۀ قامتم مي پيچند
و ناپديدم مي كنند
حالا ديگر ...
از من چيزي نمانده است
تنها تويي كه پيدايي.
دو پيچك ظريفند
كه عَشَقه وار
بر تنۀ قامتم مي پيچند
و ناپديدم مي كنند
حالا ديگر ...
از من چيزي نمانده است
تنها تويي كه پيدايي.
در كدام رود انداخته اي
كه تمام ماهي هاي جهان
گوشه گير شدند؟!
آن پيرهن قرمز پولك دارت را بپوش
و مثل يك ماهي
به آغوش من بيا
من هنوز دريا دريا
تو را دوست دارم ...
مرا ...
جز پاي كوبيدن و رقصيدن
گرد آتش چشم هاي تو
آرزويي نيست
اي سرخ پوست ترين مرد اين قبيلۀ هر جا نشين.
رفته بود
بكارت بوسه از لب هاي من.
هفتمي كنار نرده اي ايستاده و
خيره به فضا مي نگرد.
نبودنت بوي مرگ مي دهد
و بودنت بوي برگ
پاييز بود ...
و ما
يادت هست؟
روي برگها راه رفتيم
آهِ برگ ها ما را گرفت.
آبستن حضور تو شد
ويار كرده ام
نبودنت را.
پرنده در اين سوي مرز خانه دارد
اما براي يافتن غذا
از سيم خاردار مي گذرد
پرنده مرز نمي شناسد
قانون را ناديده مي گيرد در قرن بيستم
هنگام عصر بال مي زند به عشق جوجه هايش
و كشته نمي شود.