چلچراغ كه روشن شد
چهل سايه
بر زمين نقش بست.
چهل سايه
بر زمين نقش بست.
با كفشهاي سنگينش
روي زندگي من
اين روزگار.
در غياب ماه
كرم شب تاب
نورافشان بر شاخه اي
جنگل نمناك.
در هزار توي نطفۀ زنانگي ام
اين رحم نازا سقط مي كند
جنين چند روزه ام را
شايد روح باروريم
به استراحت مطلق نيازمند است
در بستر آغوش مردانه اي ...
تمام نمي شوي
نه براي من
و نه آن مورچه اي كه روياي فتحت را
نان خشك در دست
تا بي نهايت
قدم مي زند.
من با اسارت سرخوشم
تا وقتي كه در حصار تن تو
يك اسير بي دفاعم.
در اولين عكس مشترك
اكنون ...
دستگيرۀ آشپزخانه.
به همان وقتهايي كه
درد هر چقدر بالا و پايين مي پريد
تا دم زانوهايم بيشتر نمي رسيد!
مي خواهند چشمان تو
مرا خراب كنند
و محكم تر بسازند.