بوي تو را از ياد مي برند
لباسهايم
روي بند رخت
كه دانه دانه دار مي زنند خود را.
لباسهايم
روي بند رخت
كه دانه دانه دار مي زنند خود را.
اين كهنه رباط را كه عالم نام است
آرامگه ابلق صبح و شام است
بزميست كه واماندۀ صد جمشيد است
گوري است كه خوابگاه صد بهرام است
و نمي داني ...
نام و نشان مني.
نوروز كه سيل در كمر مي گردد
سنگ از سر كوهسار در مي گردد
از چشمۀ چشم ما برفت اين همه سيل
گويي كه دل تو سخت تر مي گردد
رعنا و رشك انگيز
روي ماسه ها
ايستاده اي
دريا ...
كف بر لب و مست
سر بر ساحل مي كوبد
پاهايت را مي بوسد
و آرام مي گيرد
ديو و دلبر
از اين زيباتر؟!
خفته اند در مهتاب سرد
كوه هاي زمستان.
مرا ...
چون كودكي چند ماهه
عزيز مي داري.
در اين شب تاريك اگر ماهي نيست
آن چيست گهي عيان شود گاهي نيست؟!
با اينكه ز پا فتاده ايم و خسته
با عشق تو تا بام فلك راهي نيست