درون شهر شب، چشمات چراغه
لبات خونين تر از گيلاس باغه
نگاهت پرتويي از قصر مهتاب
تنت چون باغ آتش داغ داغه
درون شهر شب، چشمات چراغه
لبات خونين تر از گيلاس باغه
نگاهت پرتويي از قصر مهتاب
تنت چون باغ آتش داغ داغه
مثل گنجشك كوچكي هستم
خسته از حوضهاي نقاشي؛
ميشود آسمان من باشي؟
الهي دشمنت را خسته بينم
به سينه اش خنجري تا دسته بينم
سر شو آيم احوالش بپرسم
سحر آيم مزارش بسته بينم
كه ديگر يك روز مرا نشناسي
آخر، دارم شبيهت مي شوم
و تو يك بار گفتي
خيلي وقت است خودت را در آينه نديده اي!
تو مثل ماه مي ماني و من مثل پلنگ
يا نه من مثل ماه مي مانم و تو مثل پلنگ
چه فرقي مي كند؟
وقتي اينجا ...
آسمان هميشه ابريست.
من مست و خراب و مي پرست آمده ام
مدهوش ز بادۀ الست آمده ام
تا ظن نبري كه باز گردم هشيار
هم مست روم از آنكه مست آمده ام
عقربه هاي ساعت را خواب كرده ام ! تا اينقدر نبودنت را نشمارند.
سجاده و چادر نمازت
معطر است عزيز
بنشين و مثل هميشه
نشسته نماز بخوان!
درديست كه از درون مرا مي جود و ...
از راه رگم به هر طرف مي رود و ...
سلول به سلول مرا مي گيرد
يك روز دليل مرگ من مي شود و ...