گيسوي تو قصه اي پر از تعليق است
جمعي است كه حاصلش فقط تفريق است
موهات چليپايي و ابرو كوفي
خط لب تو چقدر نستعليق است
گيسوي تو قصه اي پر از تعليق است
جمعي است كه حاصلش فقط تفريق است
موهات چليپايي و ابرو كوفي
خط لب تو چقدر نستعليق است
پرسيدم از او واسطۀ هجران را
گفتا سببي هست بگويم آن را
من چشم توام اگر نبيني چه عجب
من جان توام كسي نبيند جان را
مي رسد از بركه اي در دوردست
بانگ غوكي كه ز دنيا فارغ است
در دَمش سوزي و شوري و غميست
بي گمان او نيز چون من عاشق است
كاندر ره عاشقي چنان بايد مَرد / كز دريا خشك آيد و از دوزخ سرد
بر انبوهي جنگل
پيداست
سپيداي شكوفۀ آلوهاي وحشي.
عسل بارانه كندوي لبانت / شكفته لاله اي كنج دهانت
دلم خواهد به دشت سينۀ من / بريزد آبشار گيسوانت
كه تنها در كلماتمان
گريه مي كنيم
و در سطرهاي زيادي
جانمان را از دست داده ايم
معاد شما
با آن چهرۀ هولناكش
چيز مزخرفي است
در گلوگاه بغض هايمان
با دندۀ سنگين حركت كنيد
در شكم اين ناحيه
عشق، پيچ خطرناكي مي خورد.
مطابق قانون جنگل
بزرگ مي شود
ميرزا ...
كوچك.
هميشه مست و شيداي تو بودم / خمار از جام صهباي تو بودم
تمام آرزوهاي مني كاش / يكي از آرزوهاي تو بودم