آتش را مي بخشم
تبر را هرگز.
شيشه هاي خانه بي غبار شد
آسمان نفس كشيد
دشت بيقرار شد
بهار شد.
چه نازي دارد آواز بنانت / پر از موسيقي بوسه دهانت
تنت تنبور و چشمان تو قانون / كمانچه مي نوازد ابروانت
در دل درديست از تو پنهان كه مپرس
تنگ آمده چندان دلم از جان كه مپرس
با اين همه حال و در چنين تنگدلي
جا كرده محبت تو چندان كه مپرس
چه گنجهاي نهفته
ترانه هاي نخوانده
و شعرهاي نگفته
درون سينۀ من گنجهاي پنهاني ست
تو با نگاه شكافنده قلب من بشكاف
و آشكارش كن
پرندۀ دل من
پريده از قفس سينه ام
شكارش كن
زده است سبزي برگم خزان يغمايي
تو با نگاه دل انگيز خود بهارش كن.
انگار،
از ورطه هاي هول بيابان
خنجر به دست مي گذرد، شب!
و زير پايش
حوضي آبي
با ماهي هاي سرخ
اما بيچاره ...
مداد سياه!
اي عشق زمين و آسمان آيۀ توست
بنياد ستون بي ستون پايۀ توست
چون رهگذري خسته كه مي آسايد
آسايش آفتاب در سايۀ توست
اين چه رسمي است، چه كس گفته چنين
با گره سال خود آغاز كنيم؟!
از هزاران گرۀ مانده به راه
تو بيا تا گره اي باز كنيم.
گيسوانش را نسيم آرام مي بافد
بركه پيش روي او آيينه مي گيرد
زير پايش قالي سبز بهاران گسترانده دشت
بر سرش مهتاب، شبها نقره مي پاشد
پاي برجا، اين درخت آرزوي ماست
در كنار بركۀ اميد
نام زيبايش:
درخت بيد.