شراب من، لب نوش تو باشد / بهشت من، در آغوش تو باشد
از اين دو خويشتن را كن سبكبار / چرا اين بار بر دوش تو باشد؟
شراب من، لب نوش تو باشد / بهشت من، در آغوش تو باشد
از اين دو خويشتن را كن سبكبار / چرا اين بار بر دوش تو باشد؟
دل بي تو درون سينه ام مي گندد / غم از همه سو راه مرا مي بندد
امسال بهار بي تو يعني پاييز / تقويم به گور پدرش مي خندد
با تشكر از خانم ليلا براي فرستادن اين رباعي
دل از دست غمت شادي نخواهد / كه اين ويرانه آبادي نخواهد
رهايي از كمند دوست؟ هيهات! / اسير عشق آزادي نخواهد
آخر صبح شده بود
مي خواست
شيفتش را عوض كند.
جنگ خاموشي و فراموشي است
با من، درون همين شعر بنشين
من از عاشقاني مي گويم
كه نداشتم
تو از سفرهايي بگو
كه نرفتي
بيرون،
آدم مي كشند...
چنديست دلم به كوچۀ عقل زده است / ديوانه چه داند كه چه خوب و چه بد است؟
عشق تو به غير دردسر نيست ولي / قربان سري كه درد كردن بلد است
من فقط مي دانم
كه تويي
شاه بيت غزل زندگيم.
عشق تو بكشت عالم و عامي را / زلف تو برانداخت نكونامي را
چشم سيه مست تو بيرون آورد / از صومعه بايزيد بسطامي را
من بي مي ناب زيستن نتوانم / بي باده كشيد بار تن نتوانم
من بندۀ آن دمم كه ساقي گويد / يك جام دگر بگير و من نتوانم
اگر تو
ميان قاب آن طلوع كني.