گر اين ابر سترون را نمي نيست / مرا چشمي است دريايي غمي نيست
غم بي درد مردم سوخت جانم / خدا داند كه اين درد كمي نيست
گر اين ابر سترون را نمي نيست / مرا چشمي است دريايي غمي نيست
غم بي درد مردم سوخت جانم / خدا داند كه اين درد كمي نيست
اي دوست به دوستي قرينيم تو را / هر جا كه قدم نهي زمينيم تو را
در مذهب عاشقان روا نيست كه ما / عالم به تو بينيم و نبينيم تو را
افسوس گذشت عشق، تاب و تب ها / آن ناز نگاه، آه...لب ها...لب ها
بعد از تو هزار شب من و تنهايي / بانو تو كجاي قصه اي اين شبها؟
يك عالم از آب و گل بپرداخته اند / خود را به ميان آن درانداخته اند
خود مي گويند و باز خود مي شنوند / از ما و شما بهانه اي ساخته اند
مي دانم اما گلهاي آنجا هنوز
همان عطر هميشگي را دارند.
دست در دست مادر،
مي ستايد شكوفه هاي گيلاس را.
پيري ز خرابات برون آمد مست / دل رفته زه دست و جام مي بر كف دست
گفتا مي نوش كاندرين عالم پست / جز مست كسي ز خويشتن باز نرست
صخره اي را
كه آبشارش بود.
يا به ياد خواهم آورد در آن جهان
آخرين ديدارمان را؟