گويي از تقدير تلخم باخبر بودم ز پيش
مادرم ميگفت من مشكل به دنيا آمدم
گويي از تقدير تلخم باخبر بودم ز پيش
مادرم ميگفت من مشكل به دنيا آمدم
با شيخ از شراب حكايت مكن كه شيخ
تا خون خــــلق هست ننوشد شراب را
خفتگان را خبر از محنت بيداران نيست
تا غمت پيش نيايد، غم مردم نخوري
ما قـُــوّت پرواز نــداريم، وگــــرنه
عمريست كه صياد شكسته ست قفس را
حال مـا حال اسيريست كه هنگام فرار،
يادش افتادكسي منتظرش نيست، نرفت!
ما و مجنون درس عشق از يك اديب آموختيم
او به ظاهر گشت عاشق، ما به معنى سوختيم
شبيه آخرين سيگارِ قبل از تَرك، دلچسبي
تو را ميخواهمت امّا گذشتن از تو اِلزاميست!
شبيه كودكي پيش رفيقانش زمين خورده
درونم بغض بي رحمي ست، اما كم نياوردم
جماعت مثل من، از عاشقي كردن گريزانند
در اين سو اعتمادي و در آن سو اعتقادي نيست!