كريمي مشاور بيمه

مشاور شركت بيمه پارسيان

داستان كوتاه دعاي زن و شوهر

۳۹ بازديد ۰ نظر

زن و شوهري بعد از سالياني كه از ازدواجشون مي گذشت در حسرت داشتن فرزند به سر مي بردند. با هركسي كه تونسته بودند مشورت كرده بودند اما نتيجه اي نداشت، تا اين كه به نزد كشيش شهرشون رفتند. پس از اين كه مشكلشون رو به كشيش گفتند، او در جواب اون زوج گفت: ناراحت نباشيد من مطمئنم كه خداوند دعاهاي شما رو شنيده و به زودي به شما فرزندي عطا خواهد نمود. با اين وجود من قصد دارم به شهر رم برم و مدتي در اون جا اقامت داشته باشم، قول مي دهم وقتي به واتيكان رفتم حتما براي استجابت دعاي شما شمعي روشن كنم. زوج جوان با خوشحالي فراوان از كشيش تشكر كردند. قبل از اين كه كشيش اون جا رو ترك كنه، بازگشت و گفت: من مطمئنم كه همه چيز با خوبي و خوشي حل مي شه و شما حتما صاحب فرزند خواهيد شد. اقامت من در شهر رم حدود 15 سال به طول خواهد انجاميد، ولي قول مي دم وقتي برگشتم حتما به ديدن شما بيام. 15 سال گذشت و كشيش دوباره به شهرش بازگشت. يه نيمروز تابستان كه توي اتاقش در كليسا استراحت مي كرد، ياد قولي افتاد كه 15 سال پيش به اون زوج جوان داده بود و تصميم گرفت يه سري به اونا بزنه پس به طرف خونه اونا به راه افتاد. وقتي به محل اقامت اون زوجي كه سال ها پيش با اون مشورت كرده بودند رسيد زنگ در را به صدا در آورد. صداي جيغ و فرياد و گريه چند تا بچه تمام فضا رو پر كرده بود. خوشحال شد و فهميد كه بالاخره دعاهاي اين زوج استجابت شده و اونا صاحب فرزند شده اند. وقتي وارد خونه شد بيشتر از يه دوجين بچه رو ديد كه دارن ازسروكول همديگه بالا ميرن و همه جا رو گذاشتن روسرشون و وسط اون شلوغي و هرج و مرج هم مامانشون ايستاده بود. كشيش گفت: فرزندم! مي بينم كه دعاهاتون مستجاب شده ... حالا به من بگو شوهرت كجاست تا به اون هم به خاطر اين معجزه تبريك بگم. زن مايوسانه جواب داد: اون نيست ... همين الان خونه رو به مقصد رم ترك كرد. كشيش پرسيد: شهر رم؟ براي چي رفته رم؟ زن پاسخ داد: رفته تا اون شمعي رو كه شما واسه استجابت دعاي ما روشن كردين خاموش كنه!


داستان كوتاه ارتباط قلبي

۳۹ بازديد ۰ نظر

در عصر يخبندان بسياري از حيوانات يخ زدند و مردند. مي‌گويند خارپشت ها وخامت اوضاع را دريافتند و تصميم گرفتند دور هم جمع شوند و بدين ترتيب همديگر را حفظ كنند. وقتي نزديكتر به هم بودند گرمتر مي‌شدند؛ ولي خارهايشان يكديگر را زخمي مي‌كرد. بخاطر همين تصميم گرفتند از هم دور شوند ‫ولي از سرما يخ زده مي مردند.‬ از اينرو مجبور بودند يا خارهاي دوستان را تحمل كنند، يا نسلشان منقرض شود. پس دريافتند كه بهتر است باز گردند و گرد هم آيند و آموختند كه: با زخم كوچكي كه همزيستي با كسان بسيار نزديك به وجود مي‌آورد زندگي كنند، چون گرماي وجود ديگري مهمتر است. اين چنين توانستند زنده بمانند. بهترين رابطه اين نيست كه اشخاص بي عيب و نقص را گرد هم مي آورد بلكه آن است هر كسي با ديگري ارتباط قلبي عميق داشته باشد و فرد بياموزد با معايب ديگران كنار آيد و خوبي هاي آنان را تحسين نمايد.


داستان كوتاه روباه و كلاغ

۳۸ بازديد ۰ نظر

كلاغ پيري تكه پنيري دزديد و روي شاخه درختي نشست. روباه گرسنه اي كه از زير درخت مي گذشت، بوي پنير شنيد، به طمع افتاد و رو به كلاغ گفت: اي واي تو اونجايي، مي دانم صداي معركه اي داري!چه شانسي آوردم. اگر وقتش را داري كمي براي من بخوان. كلاغ پنير را كنار خودش روي شاخه گذاشت و گفت: اين حرف هاي مسخره را رها كن اما چون گرسنه نيستم حاضرم مقداري از پنيرم را به تو بدهم. روباه گفت: ممنونت مي شوم، بخصوص كه خيلي گرسنه ام، اما من واقعا عاشق صدايت هم هستم. كلاغ گفت: باز كه شروع كردي اگر گرسنه اي جاي اين حرفها دهانت را باز كن، از همين جا يك تكه مي اندازم كه صاف در دهانت بيفتد. روباه دهانش را باز باز كرد. كلاغ گفت: بهتر است چشم ببندي كه نفهمي تكه بزرگي مي خواهم برايت بيندازم يا تكه كوچكي. روباه گفت: بازيه؟ خيلي خوبه! بهش ميگن بسكتبال. خلاصه ... بعد روباه چشمهايش را بست و دهان را بازتر از پيش كرد و كلاغ فوري پشتش را كرد و فضله اي كرد كه صاف در عمق حلق روباه افتاد. روباه عصبي بالا و پايين پريد و تف كرد: بي شعور، اين چي بود؟ كلاغ گفت: كسي كه تفاوت صداي خوب و بد را نمي داند، تفاوت پنير و فضله را هم نبايد بفهمد.


داستان كوتاه دكتر خانم

۳۹ بازديد ۰ نظر

خانمي شوهرش را به مطب دكتر برد. بعد از معاينه، دكتر، خانم را به طرفي برد و گفت: اگر شما اين كارها را انجام ندهيد، به طور حتم شوهرتان خواهد مرد. اول هر صبح، برايش يك صبحانه ي مقوي درست كنيد و با روحيه ي خوب او را به سركار بفرستيد. دوم اينكه هنگام ناهار، غذاي مغذي و گرم درست كنيد و قبل از اينكه به سركار برود او را در يك محيط خوب مورد توجه قرار بدهيد. سوم اينكه براي شام، يك غذاي خوب و مخصوص درست كنيد و او در كارهاي خانه كمك نكند. در خانه، شوهر از همسرش پرسيد: دكتر به او چه گفته؟ او (خانم) گفت: شما خواهيد مرد.


داستان كوتاه آموزنده

۳۹ بازديد ۰ نظر

مردان قبيله سرخ پوست در ايالات متحده آمريكا، از رييس جديد پرسيدند: آيا زمستان سختي در پيش است؟ رييس جوان قبيله كه هيچ تجربه اي در اين زمينه نداشت، جواب داد: «براي احتياط برويد هيزم تهيه كنيد.» سپس رييس قبيله رفت و به سازمان هواشناسي كشور زنگ زد: «آيا امسال زمستون سردي در پيشه؟» پاسخ: «اينطور به نظر مياد.» پس رييس به مردان قبيله دستور داد كه بيشتر هيزم جمع كنند و براي اينكه مطمئن باشد، يه بار ديگه به سازمان هواشناسي زنگ رد: «شما نظر قبلي تون رو تاييد مي كنيد؟» پاسخ: «صد در صد»، رييس به همه افراد قبيله دستور داد كه تمام سعيشان را براي جمع آوري هيزم بيشتر بكنند. بعد دوباره به سازمان هواشناسي زنگ زد: «آقا شما مطمئنيد كه امسال زمستان سردي در پيشه؟» پاسخ: بگذار اينطوري بگم؛ سردترين زمستان در تاريخ معاصر!!! رييس: از كجا مي دونيد؟ پاسخ : چون سرخ پوست ها ديوانه وار دارند هيزم جمع مي كنند!!


داستان كوتاه آموزنده

۳۹ بازديد ۰ نظر

روزي نيكيتا خروشچف، نخست وزير سابق شوروي، از خياط مخصوصش خواست تا از قواره پارچه اي كه آورده بود، براي او يك دست كت و شلوار بدوزد. خياط بعد از اندازه گيري ابعاد بدن خروشچف گفت كه اندازه پارچه كافي نيست. خروشچف پارچه را پس گرفت و در سفري كه به بلگراد داشت از يك خياط يوگوسلاو خواست تا براي او يك دست، كت و شلوار بدوزد. خياط بعد از اندازه گيري گفت كه پارچه كاملاً اندازه است و او حتي مي تواند يك جليقه اضافي نيز بدوزد. خروشچف با تعجب از او پرسيد كه چرا خياط روس نتوانسته بود كت و شلوار را بدوزد؟ خياط گفت: قربان! شما را در مسكو بزرگتر از آنچه كه هستيد تصور مي كنند!!!


داستان كوتاه اموزنده

۳۹ بازديد ۰ نظر

مرد جواني نزد پدر خود رفت و به او گفت: مي خواهم ازدواج كنم. پدر خوشحال شد و پرسيد: نام دختر چيست؟ مرد جوان گفت: نامش سامانتا است و در محله ما زندگي مي كند. پدر ناراحت شد، صورت در هم كشيد و گفت: من مرد جوان نام سه دختر ديگر را آورد ولي جواب پدر براي هر كدام از آنها همين بود. با ناراحتي نزد مادر خود رفت و گفت: مادر من مي خواهم ازدواج كنم اما نام هر دختري را مي آورم پدر مي گويد كه او خواهر توست! و نبايد به تو بگويم. مادرش لبخند زد و گفت: نگران نباش پسرم. تو با هريك از اين دخترها كه خواستي مي تواني ازدواج كني. چون تو پسر او نيستي!!


داستان كوتاه آموزنده

۳۸ بازديد ۰ نظر

يه روز مسؤول فروش، منشي دفتر و مدير شركت براي ناهار به سمت سلف قدم مي زدند. يهو يه چراغ جادو روي زمين پيدا مي كنن و روي اون رو مالش ميدن و غول چراغ ظاهر مي شه. غول ميگه: من براي هر كدوم از شما يك آرزو برآورده مي كنم… منشي مي پره جلو و ميگه: اول من ، اول من!… من مي خوام كه توي باهاماس باشم، سوار يه قايق بادباني شيك باشم و هيچ نگراني و غمي از دنيا نداشته باشم … پوووف! منشي ناپديد مي شه… بعد مسؤول فروش مي پره جلو و ميگه: « حالا من ، حالا من! … من مي خوام توي هاوايي كنار ساحل لم بدم، يه ماساژور شخصي داشته باشم و يه منبع بي انتهاي نوشيدني خنك داشته باشم و تمام عمرم حال كنم »… پوووف! مسؤول فروش هم ناپديد مي شه… بعد غول به مدير ميگه: حالا نوبت توئه… مدير ميگه: من مي خوام كه اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توي شركت باشن!


داستان كوتاه آموزنده

۳۸ بازديد ۰ نظر

دارويي بسيار جديد پس از آزمايش روي حيوانات قرار بود روي انسانها امتحان شود ولي امكان مرگ شخص نيز وجود داشت. سه نفر داوطلب تزريق اين داروي جديد شدند. يك آلماني، يك فرانسوي و يك ايراني. به آلماني گفتند: چه قدر مي گيري، گفت 100هزار دلار. گفتند: براي چه؟ گفت: اگر مُردم برسد به همسرم. به فرانسوي گفتند: چقدر؟ گفت: 200 هزار دلار كه اگر مردم 100هزار برسد به همسرم و 100 هزار برسد به معشوقم. به ايراني گفتند: چقدر مي گيري؟ گفت 300 هزار دلار. گفتند چرا؟ گفت: 100 هزار دلار بابت شيريني، براي شما كه اينجا داريد زحمت مي كشيد 100 هزار دلار هم واسه خودم، 100 هزار دلار هم مي دهيم به اين آلمانيه و دارو را به او تزريق مي كنيم.


داستان كوتاه آموزنده

۳۸ بازديد ۰ نظر

مرد جواني كه مربي شنا و دارنده ي چندين مدال المپيك بود، به خدا اعتقادي نداشت. او چيزهايي را كه درباره ي خداوند و مذهب مي شنيد مسخره مي كرد. شبي مرد جوان به استخر آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولي هوا مهتاب و بسيارعالي بود و همين براي شنا كافي بود. مرد جوان به بالاترين تخته ي مخصوص شنا رفت و دستانش را باز كرد تا درون استخر شيرجه برود. ناگهان سايه ي بدنش را در قسمتي از استخر و ديواره ي كنار آن مشاهده نمود. احساس عجيبي تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پايين آمد و به سمت كليد برق رفت و چراغ ها را روشن كرد. آب استخر براي تعمير خالي شده بود.