تو اولين روزنۀ نوري
از پنجرۀ زندان
براي مردي اعدامي
خيره به پاكت خالي سيگار
صداي پيش از بهت بزرگي
كه مي گويد:
آزادي!
تو اولين روزنۀ نوري
از پنجرۀ زندان
براي مردي اعدامي
خيره به پاكت خالي سيگار
صداي پيش از بهت بزرگي
كه مي گويد:
آزادي!
از بهر نشيمن شه عرش جناب
بنگر كه چه خوش دست به هم داد اسباب
گرديد سپهر خيمه و انجم ميخ
شد سدره ستون و كهكشان گشت طناب
ايستاده ام رو به باد
موهايت را باز كن!
هر چه باداباد.
شايد به پر كبوتري بنويسد
يا بر تنۀ صنوبري بنويسد
شايد كه هزار سال ديگر مردي
شعري از من به دفتري بنويسد
چون عيش و غم زمانه قسمت كردند
ما را غم بيكرانه قسمت كردند
شيخ و شه و شحنه عيش و نوشِ همه را
بردند و برادرانه قسمت كردند
از كجا مي آيي قاصدك؟
از كدام كرانه؟
كدام سرزمين؟
به كجا مي روي؟
من نيز چون تو نمي دانم
تقدير ما سرگرداني است قاصدك!
در راه بينهايت
هيچ مقصدي وجود ندارد.
ما را ز طلوع صبح غافل كردند
شب را نفس گرم محافل كردند
درويش به نان فروخت ايمانش را
سهراب كجاست؟ آب را گل كردند
پرندگانم را آزاد كردم
زيرا فهميدم
نداشتن
تنها راه از دست ندادن است.
اي گشته عيان روي تو از جام جهان
پيدا شده از نام خوشت نام جهان
پيداي جهان تويي و پنهان جهان
آغاز جهان تويي و انجام جهان