آنقدر ظريف و دلكش و زيبايي
خود؛ عشق شده ست بر رُخت شيدايي
اسطورۀ پيمان و وفايي زيرا
هر شب تو به خواب عاشقت مي آيي
آنقدر ظريف و دلكش و زيبايي
خود؛ عشق شده ست بر رُخت شيدايي
اسطورۀ پيمان و وفايي زيرا
هر شب تو به خواب عاشقت مي آيي
گلبرگهاي رُز كوهي
اينك ميريزند و كمي بعد،
در غوغاي آبشار.
فواره عجب رقص قشنگي دارد
با نغمۀ تار
يك نغمه در استكان من مي افتد
با رايحۀ عشق سفر مي كردم
در باغ بهشت
ياد تو به من سيب تعارف مي كرد
در سبزي خويش غوطه ور مي شد باغ
روي تنۀ درخت ها نام تو بود.
از عطر تنت چنار احساس گرفت
در دست هزار شاخۀ ياس گرفت
بيدي كه تو در سايۀ آن خوابيدي
ناگاه شكوفه داد و گيلاس گرفت
آمدي با تاب گيسو تا كه بي تابم كني
زلف را يك سو زدي تا غرق مهتابم كني
آتش از برق نگاهت ريختي بر جان من
خواستي تا در ميان شعله ها آبم كني
عاشق شده ام به آن گناهي كه تويي
از سينۀ من گذشت آهي كه تويي
دريا بودم ابر شدم كوچيدم
به كوه زدم به عشق ماهي كه تويي
در دام تو هر كس كه گرفتارتر است
در چشم تو اي جان جهان خوارتر است
وآن دل كه تو را به جان خريدارتر است
اي دوست به اتفاق غمخوارتر است
تا كي پرسي مقام دلدار كجاست؟
وآن شاهد نانموده رخسار كجاست؟
مژگان تو گر حجاب بينش نشود
در خانۀ آفتاب ديوار كجاست؟
ما دو سايه بوديم
بر سر هم
در هُرم جانگداز زمين
با هم سوختيم
و عاقبت ...
سايه ها نور شدند.