مي رفت تهي ز خويش مستي بر دار
مي كرد چنين وصيتش را تكرار:
آن دم كه به خاك مي سپارند مرا
يك كوزه به جاي سنگ قبرم بگذار
مي رفت تهي ز خويش مستي بر دار
مي كرد چنين وصيتش را تكرار:
آن دم كه به خاك مي سپارند مرا
يك كوزه به جاي سنگ قبرم بگذار
تا اينكه ز داغ جانم آگاه شود
هر شعر كه آيد از دلم، آه شود
اين فاصله ها اگر مرا دريابند
هر بيراهه به سوي او راه شود
سارهاي عصرگاهي
روزگار آسمان را
سياه كرده اند.
گذشتن از باد بايدم آموخت
كه نه بر خرابه افسوس مي خورد
نه به گلزار دل مي بندد
مرا چونان باد بخواه
بخواه
تا بگذرم
به سمت تو بگذرم.
تا ديدار تو
يك شيشه فاصله است
و من ...
مثل ماهي
ميان تُنگ
و تُنگ
ميان دريا.
ابرهاي تيره
ماه همچنان مي تابد
گرچه ناپيدا.
خنديديم
ما به رنگين كمان خنديديم
به لب هاي آسمان
كه به هفت رنگ غمگين بود.
لب هايت را
بيشتر از تمامي كتاب هايم
دوست مي دارم
چرا كه با لبان تو
بيش از آنكه بايد بدانم، مي دانم
لب هايت را
بيشتر از تمامي گل ها
دوست مي دارم
چرا كه لب هايت
لطيف تر و شكننده تر از تمامي آنهاست
لب هايت را
بيش از تمامي كلمات
دوست مي دارم
چرا كه با لب هاي تو
ديگر نيازي به كلمه ها نخواهم داشت.
نخست
دير زماني در او نگريستم
چندان كه چون نظر از وي باز گرفتم
در پيرامون من
همه چيزي
به هيأت او درآمده بود
آنگاه دانستم كه مرا ديگر
از او گريز نيست.