در اوج يقين اگرچه ترديدي هست
در هر قفسي كليد امّيدي هست
چشمك زدن ستاره در شب يعني
توي چمدان ماه، خورشيدي هست
در اوج يقين اگرچه ترديدي هست
در هر قفسي كليد امّيدي هست
چشمك زدن ستاره در شب يعني
توي چمدان ماه، خورشيدي هست
چون ننالم كه در اين سينه دل زاري هست
راحتي نيست در آن خانه كه بيماري هست
دلم از سينه به تنگ است خدايا برهان
هركجا در قفسي مرغ گرفتاري هست
اگر تو شب بودي
و من روز
يك زمان بيشتر باقي نمي ماند
گرگ و ميش.
سرزمين پدري من مرده است
اينان سرزمين پدري مرا
در آتش دفن كرده اند
من ...
در سرزمين مادري ام زندگي مي كنم
در كلمات.
من ره به فراسوي زمان يافتهام
از گمشدهي خويش نشان يافتهام
تا آن بشوم كه ميتوانم باشم
جان دادهام و دوباره جان يافتهام
شانه ات مجابم مي كند
در بستري كه عشق
تشنگي ست
زلال شانه هايت
همچنانم عطش مي دهد
در بستري كه عشق
مجابش كرده است.
روزها كه مدام با مني
شب ها هم در خوابم
تو چرا نمي خوابي؟!
آن شب
ميان تو و من
نه عاقدي بود
نه كشيشي
چونان آدم و حوا
فقط خدا بود.
هر لحظه دم از نفاق با هم بزنند
يا حرفي از اين سياق با هم بزنند
يك بار نشد عقربه هاي ساعت
يك دور به اتفاق با هم بزنند
باد مي خواهم باشم
در موي يار
بادم اينك
لا به لاي خار.