خوشي ها در برابر غم ها
ناتوانند
اين همه روز كه بودي
از پس يك روز نبودنت بـرنيامد.
خوشي ها در برابر غم ها
ناتوانند
اين همه روز كه بودي
از پس يك روز نبودنت بـرنيامد.
چشمان تو از فريب بايد باشند
از نسل خداي سيب بايد باشند
در ترديدم كدام يك را بوسم
چشم و لب تو رقيب بايد باشند
آن سايه هزارها ازل را ديده است
آن سايه چقدر در عدم چرخيده است؟
يك سنگ يك امتداد خالي از وقت
اين سايه هزار سايه را بلعيده است
ديالوگ هاي تأخيري چه تلخ است
تو در نقشي كه مي ميري چه تلخ است
عصا در دست بالا رفتي از سن
نمايشنامۀ پيري چه تلخ است
چه نم نم
چه يكريز
مثل باران
تمام حرف هايت تازه است.
تو يك جا گم شده اي
من
همه جا را بايد بگردم.
از آن بالا
مي خندد
به زميني كه
سرش گيج رفته است
و ستاره ها دور سرش مي چرخند.
حالا كه رسيده ايم ما آخر خط
ديديم چه خالي است سرتاسر خط
ناگاه معلم اجل املا گفت:
اين جمله سر آمده ست، نقطه سر خط
خون هايي كه از زمين مي جوشند
گاه گُل مي شوند
گاهي گلوله
اولي براي داغداران
و دومي براي آنها كه جاريشان كردند.